دیروز در مراسمی رسمی نشسته بودم و درد ناشی از نشستنِ زیاد امانم را بریده بود! برای لحظاتی حس کردم که یقه ی بسته و کراوات، فشار ناخوشایندی به گردنم وارد می کنند. در این فکر بودم که به چه بهانه ای مجلس را ترک کنم و به پناه گاهم برگردم... از دور آشنایی قدیمی را دیدم، چشمانم را تنگ کردم؛ در یک لحظه تمام خاطرات نوجوانی ام با این دوست را مرور کردم... نزدیک شد و احوال پرسی نیمه سردی بین ما شکل گرفت... یک لحظه به صورتش خیره شدم و یک عکسِ ذهنی از آن گرفتم... از دیروز به این می اندیشم که این موهای سفیدِ لعنتی کی خودش را به شقیقهاش رسانده؟ کدام غمِ ناگهانی در بی خبریِ من، در دلش ریخته که گَرد اندوه نشسته میان سیاهی دلپذیر موهایش؟