اتفاقی نگاهم به آمار می افتد... 2222 روز از اول دفتر اعترافات میگذرد و این مزخرفات 648 هزار بار بازدید شده اند...! عجیب نیست؟
اتفاقی نگاهم به آمار می افتد... 2222 روز از اول دفتر اعترافات میگذرد و این مزخرفات 648 هزار بار بازدید شده اند...! عجیب نیست؟
تصمیم گرفتم هرشب چند خط دستنوشته را در دفترچه یادداشت کوچکی برای نهال (فرزند در راهمان را فعلا نهال می خوانم!) بنویسیم تا مثلا چندین سال بعد وقتی که دیگه پدرش نیست و نهال درحال زندگی با مادر پیرش است، به طور اتفاقی دفترچه را در صندوقچه زیرشیروانی پیدا کند و بخواند و ذوق کند که چه پدری داشته!! و همیشه آن دفترچه را همراه خودش داشته باشد و بعدترها به عشق زندگی اش نشان دهد و آن مرد یا زن حساب کار دستش بیاید که در خانواده ما عشق حرف اول را میزند و باید با عشق وارد زندگی نهال من بشود!! اما راستش این کار سخت بود چون نوشتن برای فرزند دختر و پسر خیلی تفاوت دارد. اصلا از زمین تا آسمان و این رنج من روز شنبه عصر برطرف شد و خانم دکتر به طور قطعی اعلام کردند که شازده خانم در راه هستند.
ما در زندگی سرسپرده یک سری وقایع سینوسی هستیم. گاه خوب و گاه بد. و اینقدر این موج ها بالا و پایین می روند تا عمرمان به سر رسد و دار فانی را وداع گوییم. میان این بالا و پایین ها و خوشی و رنج ها، اولین ها همیشه در یاد می مانند. اولین ها یک حس و حال عجیبی به انسان می دهند که انگار وقتی که اولینی نباشد، سقوط انسان شروع می شود. مثل اولین بار که می خندیم... اولین بار که مدرسه می رویم... اولین عشق... اولین بوسه... اولین فرزند... اولین فرزند... اولین فرزند... و اینگونه است که ما در حال تجربه عجیب ترین حس عالم هستیم...
فقط من و سه نفر دیگر از کارکنان سرکار هستیم؛ مدیر و بقیه ی کارکنان (که دوستان و یا اقوامش هستند) دورکار شدند؛ چند هفته پیش مدیر توجهی به حرف هایم نکرد. هرچه توضیح دادم که من کمترین مرخصی را در یک سال گذشته داشتم، نفهمید! آخرش گفتم من ماشین ندارم و باید هرروز از مترو و اتوبوس استفاده کنم یا این که هرروز چهل و چند هزار تومان پول اسنپ بدهم، باز هم توجهی نکرد... حالا تنها در اتاق شرکت، پایم را روی میز انداختم و زمان را از سقف آویزان کردم و درست زیر پاهایش، در حالی که دستو پا میزند، با خیال راحت فکر می کنم "آیا همیشه می توان دروغ گفت؟ چه کسی قانون ها را می سازد؟ آیا هیچ کاری انجام ندادنْ انجام دادنِ کاری است؟ همیشه یعنی تا کِی؟" اگر جوابی به ذهنتان می رسد، برایم بنویسید.
چند ساعت از نیمه شب گذشته. بیدار میشوم ولی یلدا نیست! آهسته از اتاق بیرون میخزم. پیدایش میکنم... چند وقتی بود دلش لَک زده بود برای کافه گردی اما شرایط کافه ها مساعد نیست. میداند که به زودی هم مساعد نمیشود. خودش دست به کار شده و کافهای در کنج خانه تاسیس کرده! دو صندلی را گوشهی دنجِ این خانه گذاشته. همان که شبیه صندلیهای کافهای بود. همان که دوستش میداشت. همان که از پشت ویترین مغازه عاشقش شده بود. این صندلیها را گذاشته یک گوشهی این خانه که جای کتابخواندن است. بالای سرش یک چراغِ کمرمق هم هست که نورش برای خواندن کافیست. روی میز کوچکی که کنارِ صندلیست یک لیوان چای گذاشته که بوی دارچین از آن بالا میزند و یک کتاب گرفته دستش که بارها آن را خوانده و کتاب مورد علاقه اش است... میروم و روی صندلی مقابلش مینشینم. میپرسد: چای دارچین میخوری یا قهوه؟ میگویم: بلند بخوان! باصدایی واضح، شبیه به گوینده های رادیو، میخواند: "هیچ کس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم ، عشق سوم ، اینها بی معنی است. فقط رفت و امد است. افت و خیز است. معاشرت می کنند و اسمش را می گذارند عشق."
خداحافظ گاری کوپر
رومن گاری
غروبِ دیروز ملالآور بود، بعد از چند ساعت کارِ اضافه، از محل کار خارج شدم، حتی با تنها همکار باقی مانده در شرکت خداحافظی نکردم. بی هدف در خیابان کنار شرکت که مغازههای شیکی دارد، قدم زدم. جلوی ویترینِ مغازهها متوقف میشدم ولی یادم نمیآمد که چه چیزی باید بخرم! همینطور راهم را به طرفِ خانه ادامه دادم. دفترها و مغارهها داشتند از آدمها خالی میشدند، من بیآنکه قصدِ این کار را داشته باشم چهرهها و لباسهای مردم را نگاه میکردم و راه میرفتم و با خود زمزمه میکردم: نه! این آدمها باب میل من نیستند! حدس میزنم پیادهرویام حدود دو ساعت طول کشیده باشد. به چهارراهی رسیدم که اسمش را فراموش کرده بودم، یا نمیدانستم؛ آن را رد کردم و یکدفعه زل زدم به نقطهی عجیبی که درست نمیدیدمش. جلوتر رفتم و دیدم که یک زنِ جوان، دارد از طرفِ مقابل میآید، انگار او هم مرا دیده است. او، برعکسِ همهی عابرهای دیگر، سرش را بالا نگه داشته است. اینقدر لطیف است که انگار روی باد راه میرود نه روی زمین. یک بغض نامحسوس هم در چهرهاش سرگردان است. جورِ خاصی آرایش کرده است، مثل کسی است که از چشمها شروع میکند به آرایشکردن، امّا چون وقت ندارد کامل آرایش کند فقط کنارِ چشمها را خط میکشد. پلکها را اصلا دست نزده. اینطور درخشش فقط وقتی ایجاد میشود که مداد را با دقّت از انتهای پلک با مهارت خاصی به طرفِ دیگر بکشی و یک آرایش خفیف ایجاد کنی که تشخیصش مشکل باشد. اندکی از موهایش از شال بیرون زده و به طور تصادفی روی چشم هایش ریخته و باعث یک بی نظمی زیبا شده. هوا تاریک است و نمیتوانم بگویم که موهایش چه رنگی بود اما هرچه بود _قهوهای، بلوند یا شکلاتی_ به شدت با رنگ پوستش تطابق داشت. یک تطابق بی نقص در تمام اجزا! کم کم زمزمهام را متوقف کردم و داشتم که به این نتیجه میرسیدم که ممکن است کسی از این آدمها باب میل من باشد! اصلا همین یک نفر باب میل من است و تمام...!
چند ثانیه بعد آن زن به من رسید و رویاهایم شکافته شد و شروع کرد به حرف زدن و سرزنش کردن و... انصافا حق با او بود! مدتی است که دچار فراموشی های مقطعی میشوم. دیروز هم گوشی را در شرکت جا گذاشته بودم و یلدا را با جواب ندادن به گوشی و دیر آمدن به خانه نگران کرده بودم! طوری که راه افتاده بود در خیابان های اطراف خانه، دنبالم بگردد!
دو دختر نزدیک چشمه ایستاده بودند. دختر بزرگتر که موهایی فرفری داشت و پیراهنی قرمز و گشاد تنش بود؛ داشت سوت میزد. دختر کوچکتر آب دماغش آویزان بود و هر چند وقت یکبار نگاهش را از چشمه به دختر موفرفری برمیگرداند. سگی کنار چشمه خوابیده بود. موفرفری به من که تازه رسیده بودم؛ نگاهی انداخت. لباسهایم را خوب برانداز کرد. نگاهش را به چشمه برگرداند و گفت: « چند دقیقه پیش سگه افتاد تو چشمه. حالا حالاها نمیشه از این آب خورد.» دست دختر کوچکتر را گرفت و در حالیکه دور میشد گفت: « ما میریم از چاه ممدحسین آب بیاریم. خیلی دور نیست.» من فقط دور شدنشان را نگاه کردم. خواستم دنبالشان بروم ولی انگار خجالت کشیدم. چشمه کمی گلآلود شده بود. سگ چشمهایش را بسته بود و تکان نمیخورد. کنار چشمه نشستم. چشمهایم را بستم و دستم را داخل آب فرو بردم. در قصهها هر وقت قهرمان داستان با مشکلی برخورد میکرد جادویی اتفاق میافتاد و همه چیز درست میشد. فکر کردم چشمهایم را که باز کنم آب چشمه باز هم زلال میشود... چشمهایم را باز کردم. آب تمیز به نظر میرسید. دستهایم را از آب پر کردم و نزدیک بینیام بردم. همه چیز مثل روزهای قبل بود. نگاهی به سگ انداختم و مشتی از آب چشمه خوردم.
سرم را زیر آب فرو میکنم سردترین آبی که فکرش را بکنی، مغزم منجمد میشود، گوشهایم بی حس. نفس نمیکشم، صدایی نمیشنوم و هیچ چیز نمیبینم ولی باز هم افکار آزاردهنده رهایم نمیکنند. سرما یادم میرود. ناخودآگاه سرم را بالا میآورم. گوشهایم سوت میشنوند و صدای دندان هایی که از سرما میلرزند. حرفهایم به جملهی قابل فهمی تبدیل نمیشوند. آدمهای درونم درگیرند و جسم خسته و ناتوانام را میان امواجی از تردید تنها میگذارند. تا بخواهم جان بگیرم، باز هم موجی دیگر، میزند و گیج ترم میکند. داد میزنم: "مگه گیجی پسر؟" از حمام بیرون می آیم و دوری در خانه میزنم. خودم را به اولین رادیاتور میرسانم که گرم شوم. فکر کردم سرما مغزم را از کار انداخته است. نمیدانم مکان فرقی برایم ندارد. نمیدانم نمیتوانم بیرون بیایم از خرابه های ذهنم، از تودرتویی تاریک که هیچ راهی به بیرون ندارد. بوی زباله خانه را گرفته. ظرف های کثیف تمام سینک را اشغال کرده اند. حتما حشرات موزی زیر زباله ها مشغول جفت گیری هستند. باز هم داد میزنم: "مگه کَری پسر؟ چرا همان موقع این وبلاگ لعنتی را حذف نکردی؟ چرا احمق بودی و اینجا را نشانش دادی؟" هم بودم و هم نه. جملات بی معنی مبهمی که از دهانم بیرون می آمد تنها ذره ای مرا به خود می آورد... بعد از رفتنش، هیچ وقت فکرش را نمیکردم دوباره دچارش شوم. دوست داشتم مثل همه احساسها و آرزوهای دیگری که شکل نگرفته اعدامشان کرده بودم این را هم بدون ذرهای تردید از میان ببرم. نمیدانم این حس ناشناخته از کجا آمد و خواب را از چشمانم گرفت. انگار چیزی گوشه ذهنم کمین کرده بود و انتظار میکشید تا در فرصتی مناسب به سطح بیاید و من را در دنیایی از احساسات ناشناخته سردرگم سازد. یک لحظه کافی بود تا افکاری تمام نشدنی در ذهنم شناور شوند و او را که همیشه چند قدم از زندگی فاصله میگرفت، دوباره بیندازند وسط زندگی، آن هم میان گنگترین و پیچیدهترین مفهومش؛ عشق... به سختی مسیرم را پیدا کرده بودم و با بیتفاوتیِ یک فیلسوف شکستخورده راهم را ادامه میدادم که رخدادی راهم را در نگاهش بیراهه کرد. راهی نماند غیرِ او. تماشایش مثل فیلمی بود که فقط میفهمیدم دوستش دارم و از دیدن هزار بارهاش خسته نمیشوم ولی نمیتوانم دلیلش را به روشنی بیان کنم. کار چشمها بیشتر از تماشا کردن است. در پسِ چشمهایش یک آشناییِ کهنه میدیدم که هم آرامم میکرد و هم بیقرار... چشم هایم را میبندم که صورتش را تصور کنم. فشاری در سرم حس میکنم. دوباره بر سرِ خودم داد میزنم: "چرا این جا را رها نمیکنی پسر؟"
ممنون از چند نفری که بعد تصادف پیگیر حالم شدن. شب اول، حتی اسم ماشینی که باهاش تصادف کردم رو نمیدونستم. اما الان حداقل اسمش رو میدونم. سانگ یانگ اکتیون! متاسفانه سقف تعهد مالی بیمه ی ما نتونست خسارت وارد شده به ماشین اون شخص رو تامین کنه و مقداری از خسارت وارد شده به ماشینش رو خودمون رو باید از جیب بدیم. آووکادو میگه که تیبا جان هم چند میلیونی خرج داره و حداقل ده روز دیگه زمان میبره تا آماده بشه. تازه همه میگن ماشین تصادفی دیگه مثل قبلش نمیشه. همه ی اینا رو نوشتم که بگم خیلی حال خوبی ندارم و بالاخره فشار مالی از بزرگترین فشار هاست! بگذریم... اومدم بگم که میدونم خیلی هاتون دوست ندارید اینجا رو با اسم یلدا بخونید. تو چند ماه گذشته به صورت عمومی و خصوصی و حتی ناشناس این مساله رو گفتید. خسته شدم از زخم زبون هایی که هرروز باید بخونم. به این نتیجه رسیدم وقتی اینجا مخاطبی ندارم بهتره که دیگه ننویسم. همیشه فکر میکردم محیط اینجا خیلی بهتر از اینستاگرام و توئیتر باشه اما الان کاملا نظرم عوض شده! حجم زیادی از حسادت و نفرت رو اینجا دیدم که هنوزم دلم نمیخواد باور کنم. به هر حال من تمومش میکنم، لطفا شما هم تمومش کنید. اصلا فکر کنید من وجود خارجی نداشتم. سرنوشت آینده ی اینجا هم دست آووکادوئه...
+چند روزی جواب کامنت ها رو میدم چون هنوزم یه عده تون رو دوست دارم. بعدش دیگه با اینجا کاری ندارم.
برای دومین بار تو زندگیم تصادف کردم. اولین بار زمستون سال 91 بود تو بزرگراه چمران بود. تنها بودم. از ماشین پیاده نشدم. طرف با وجود این که خسارت زیادی ندیده بود وقتی دید من یه دختر تنهام، شروع کرد به داد و بیداد... خیلی ترسیده بودم... دیشب بعد کلاس رفتم سیتی سنتر خرید کنم. موقع برگشت دوباره تصادف کردم. این بار بیشتر ترسیده بودم. ضربه شدیدتر از بار قبل بود. باز هم از ماشین پیاده نشدم. اما طرف داد و بیداد نکرد. فقط صداشو میشنیدم که میپرسید: خانم خوبی؟ حالت خوبه؟... نیم ساعت بعد آووکادو با اسنپ رسید. با یدک کش بردیم ماشین رو گذاشتیم تو یه گاراژ و بعدشم با اسنپ برگشتیم خونه. این طور مواقع آووکادو اصلا حرف نمیزنه و فقط کارای لازم رو انجام میده. فقط وقتی ازش پرسیدم قیمت ماشینش چنده؟ خسارتش خیلی زیاد میشه؟ گفت هرچی بشه فدای سرت... دیگه هیچی نگفت...