نفس نمی کشم. همه چیزِ درونِ سینه ام را حبس می کنم؛ اندوهم، آشوبم، نفسم. همه چیز درونم حبس میشود، به تو می اندیشم. دستان تو را از پشت حس میکنم. شانههایم تکان نمیخورد. انگار قلبم ساکت شده است. شُشهایم نفس کم میآورند اما نفس نمیکشم ...به تو می اندیشم. صدایی در ذهنم میگوید: صبر کن... بهشت نزدیک است...
+"خودت به من بگو بهشت تو، کجای این همه جهنمه"
بشنوید:
دریافت
+نفس میکشم...
باران دوباره شروع به باریدن کرد. انگار آسمان یخ بسته...ابر ها را میگویم، به زور می بارند. احساس می کنم کل شهر در آبهای زیرِ یخ غرق شده است. چترِ شکسته ی من هم بی فایده است. نه شهر و نه منِ تنها از این سرما لذت نمیبریم. به این طرف و آن طرف میدوم، اما توانِ شکستن و شکافتنِ یخ ها را ندارم. کسی نیست آتشی یا شمعی بر افروزد. بدونِ تو هوا سرد است، سرد...
باید کنار بیایم با این راه. باید چشم بدوزم به این جماعت ناگزیر؛ به این عبور دائمی؛ به این رفتن ها و رفتن ها. باید باور کنم قرار نیست آنچه بخواهم، تو هم می خواهی. جهان آنقدرها هم عادلانه نیست. یا لااقل فرشته عدالت، انگشت خود را آن وسط گذاشته و ترازویش را به خواست و اراده ما بالا و پایین نمی کند. این که قطارها پیش چشمت باشند و خانه ها دور، مثل چین یا برزیل، لابد یک معنایی باید داشته باشد. به هرحال من خودم را به دستان تو سپرده ام. تو مرا به سلامت رد کن....
عکس: آووکادو/ 1394.2.4