اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

زمان خیلی سریع تر از اون چیزی که هرکدوم از ما فکر میکنیم، در حال حرکته. دوم آذر سال نود و هفت بود که آووکادو اینجا رو بهم نشون داد. اون موقع نه خونه ای داشتیم و نه زندگی ای! پارسال همین موقع فقط نامزد بودیم! هیچوقت فکر نمیکردم تو یک سال این همه تغییر کنم. تغییر شهر... خونه... وسایل... شغل... طرز تفکر... حتی وقتی توی آینه نگاه میکنم قیافه م هم تغییر کرده! تقریبا هیچی از یلدای پارسال باقی نمونده و این منِ جدید بیشتر خوشحالم میکنه.

۱۸ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۶ ۰۲ آذر ۹۸ ، ۱۰:۰۰
یلدا

نوجوان که بودم، آرزو داشتم شب تولدم تا صبح برف بیاد و من بشینم دونه های برف رو از پشت پنجره نگاه کنم و ذوق کنم که آرزوم بر آورده شده. اما تو این 29 سال این اتفاق نیوفتاده بود. تا این که دیشب تهران برف اومده اما من اصفهان بودم. تو اصفهان به غیر از باد و سوزِ خشک هیچی نمیاد! عکس هم کیک دونفره مونه که خیلی برای دو نفر زیاد بود، کلا من عادت ندارم تولدم خلوت باشه اما هرچی فکر کردیم اینجا کسی رو نداشتیم که دعوت کنیم...

+آووکادو میخواست بره واحد روبه رویی مون رو دعوت کنه! اما من جلوگیری کردم چون ما خیلی همسایه هامون رو نیمشناسیم!

۲۵ نظر موافقین ۲۵ مخالفین ۶ ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۰:۱۰
یلدا

به طور عجیبی چند روزیه که احساس دلتنگی میکنم. نمیدونم این حس دلتنگی برای کی یا چیه. اما هر جا که میرم همراهم هست. دلم میخواد یک سرم 20 لیتری به خودم وصل کنم و  یک هفته ی کامل رو بخوابم! طوری که خواب هیچ کس و هیچ چیز رو نبینم...  دیشب تا دیروقت داشتم عکسای قدیمی رو نگاه میکردم. تمام عکس هایی که همراه با آلا داشتم رو توی یه فولدر ریختم. خودمم هم از دیدن تعدادش شگفت زده شدم. 825 تا عکس! ماه گذشته آلا فارغ التحصیل شد و این که قراره بعد از اون همه سختی تو یکی از دانشگاه های خوب کشورش هیئت علمی بشه منو خوشحال میکنه. آلا از همون هفته اول تو آلمان کار میکرد و حتی برای مادر و خواهرش پول میفرستاد. هیچ وقت دلش چیزی رو نمیخواست. هیچ وقت هم شکایتی از زندگی نمیکرد. دلم میخواد آلا رو ببینید! اما نمیدونم اینجا چقدر پتانسیل انتشار عکس های شخصی رو داره...

پ ن یک: آووکادو که نباشه من رو به دیوانگی میرم. لعنت به سفر کاری...

پ ن دو: چند روزه تو ذهنم با این آهنگ میرقصم.

 

۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۴ ۲۲ آبان ۹۸ ، ۰۹:۱۰
یلدا

کلی تلاش کردم تمام کلاس هامو بندازم عصر که صبح ها خونه باشم برای این که بتونم غذا بپزم و به کارای خونه رسیدگی کنم. اما یکی از کلاس های جدید داره برام دردسر ساز میشه. یکی از زبان آموز ها که متولد 79 (حدودا 10 سال از من کوچک تره) چند روزیه که شروع کرده به فرستادن پیام های نامربوط. منم اولش تعجب کردم و خیلی محترمانه بهش گفتم که من متاهل هستم. اما اون دست بر نداشت و نوشت که دوست دختر قبلیش هم متاهل بوده! آووکادو که پیام ها رو دید چهره ش گرفته شد و کلی تلاش کردم تا راضیش کنم مستقیما با پسره تماس نگیره و موضوع رو از طریق مدیر آموزشگاه پیگیری کنیم. حالا امروز قراره با آووکادو بریم پیش مدیر آموزشگاه. نمیدونم چرا اینقدر استرس دارم...

۱۷ نظر موافقین ۲۸ مخالفین ۲ ۲۸ مهر ۹۸ ، ۱۲:۱۰
یلدا

مثل این که قسمت نمیشه ما یه سفر بریم که خیلی بهمون خوش بگذره! داستان از این قراره که ما از روز سه شنبه تصمیم گرفتیم که این تعطیلات رو بریم شیراز. آووکادو هتل رو رزرو کرد و منم دیروز کل وسایل و لباس هامون رو آماده کردم. قرار بود امروز صبح زود حرکت کنیم به سمت شیراز. تا این که دیشب آووکادو رفت باک بنزین ماشین رو پر کنه و تو همین فاصله و دقیقا ساعت 22:03 ،هستی خانم (از دوستان خانوادگی و تقریبا صمیمی!) با من تماس گرفت و گفت که فردا با شوهرش دارن میان اصفهان و من هم نمیدونم چرا نتونستم بهش بگم که ما خونه نیستیم. نمیدونم چرا روم نشد بگم که برنامه ی سفر داریم و فقط تونستم بگم که حتما بیان خونه ی ما و اون هم با کمال میل پذیرفت! الان آووکادو عین پسر بچه ها نشسته یه گوشه و باهام حرف نمیزنه و من هم به شدت عذاب وجدان دارم. مهمونا هم امروز عصر میرسن و من از شدت ناراحتی نمیتونم خونه رو مرتب کنم و شام براشون آماده کنم. کلی هم خرید باید انجام بدم...

۲۴ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۸ ، ۱۰:۵۰
یلدا

آرام بخش خوردم و تمام زمان پرواز رو خوابیدم. وقتی رسیدم، توی فرودگاه، احساس سردرد و گیجی شدیدی داشتم. با وجود این که یکسال به طور فشرده کلاس زبان آلمانی رفته بودم حس میکردم هیچی بلد نیستم. نمیتونستم تابلوهای راهنما رو بخونم. بغضم شدید بود. نمیتونستیم چمدون ها رو دنبال خودم بکشم. بی هدف روی صندلی سالن انتظار نشستم و زل زدم به مسافرا که گاهی با عجله از جلوم رد میشدن. آووکادو قرار بود اینجا باهام باشه. ما قرار بود باهم اینجا باشیم. کلی صبر و تلاش کرده بودیم که بتونیم با هم توی یک دانشگاه پذیرش بگیریم. اما آووکادو در اون لحظه کنار من نبود. آووکادو تو یک ماه آخر همه چیزو خراب کرد... چند ساعتی طول کشید که تونستم خودمو جمع کنم و تاکسی بگیرم و به یه هتل برسم. هفته اول درگیر ثبت نام و خوابگاه و مسائل اقامتی بودم. آخرشم نتونستم خوابگاه بگیرم. چون از قبل تو سایت دانشگاه برای خوابگاه درخواست نداده بودم. با یه دختر عرب زبان آشنا شدم و با هم دیگه یه آپارتمان اجاره کردیم. آلا هم خونه ای خوبی برای من بود. همیشه لبخند روی لبش بود. اینقدر مهربون بود که گاهی بهش میگفتم تو باید هرچه زودتر بچه دار بشی. دنیا به مادری مثل تو نیاز داره. روزها برام خیلی سخت میگذشت. انگیزه هام کم رنگ شده بودن. کل تصوراتم در مورد زندگی به هم ریخته بود. تقریبا هر شب با گریه میخوابیدم. طوری که آلا آخر شبا مدام میومد و چک میکرد که گریه نکنم! گاهی فکر میکنم اگه خدا آلا رو سر راهم قرار نمیداد، تو همون 6 ماه اول دیوونه شده بودم.

+ممکنه ادامه داشته باشه...!

۱۵ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۲ ۲۱ مهر ۹۸ ، ۱۰:۲۰
یلدا

کم کم دارم با اصفهان رابطه دوستانه برقرار میکنم. اولاش سخت بود که از تهران دل بکنم و بیام اصفهان زندگی کنم. تهران رو دوست داشتم چون تقریبا تمام کسایی که میشناختم تهران زندگی میکنن. قبلا زیاد اصفهان اومده بودم اما نه برای موندن و زندگی کردن. شب اولی که اومدیم اصفهان رو یادم نمیره؛ مثل شب اولی که رسیدم برلین. سرد بود. با وجود این که بهار بود، من حس میکردم برف اومده! خسته و عصبی بودم. هنوز جهیزیه م از تهران نیومده بود و ما بودیم و یه خونه ی خالی. سوار ماشین شدیم و رفتیم چهارباغ. گرسنه بودم اما میل به چیزی نداشتم. آووکادو ساندویچ خرید اما من لب نزدم. هر چی اصرار کرد فایده نداشت. آخرش صدامو بالا بردمو گفتم اینجا کجاست منو آوردی؟! من از اینجا بدم میاد! بیچاره هیچی بهم نگفت فقط دستمال کاغذی بهم داد تا اشکامو پاک کنم. اون شب دو تا ساندویچ رو صندلی عقب ماشین موند و خراب شد...

دیشب که از سینما بیرون اومدیم حس کردم اصفهان رو بیشتر از همیشه دوست دارم. رفتیم از چهارباغ ساندویچ خریدیم و اومدیم نشستیم لب زاینده رود. چقدر مردم اطرافم رو دوست داشتم! چقدر صدای آب رو دوست داشتم! خواستم بگم اگه فکر میکنید خیلی از شرایط ناراضی هستید، ممکنه چند ماه بعد همون شرایط براتون دلپذیر و دل انگیز بشه. اینو کسی که همیشه تو زندگی به خودش سخت گرفته داره میگه: به خودتون سخت نگیرید...

+شاید شروع کنم و از خاطرات برلین براتون بنویسم.

۱۸ نظر موافقین ۲۷ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۸ ، ۱۰:۴۰
یلدا

وقتی که آووکادو منو به عنوان نویسنده ی "اعترافات یک درخت" اضافه کرد، هیچ وقت فکر نمیکردم دلم بخواد اینجا موندگار بشم. اما حالا بعد از چند ماه دلم میخواد بمونم. نوشتن اینجا حس خوبی بهم میده. حسی بهتر از توییتر و اینستاگرام. آووکادو اینجا دوستای خوبی داره که میتونن دوستای خوب من هم باشن. حالا به نظرتون همینجا ادامه بدم یا وبلاگ جداگانه بسازم؟ آووکادو که میگه همینجا تحت برند خودش بمونم! شما چه دلیلی میارید که بمونم یا جدا بشم!؟

۳۴ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۷:۵۰
یلدا

برعکس همه ی دخترا که عاشق رنگ صورتی هستن، من از بچگی عاشق رنگ آبی بودم. از عکس این پست هم مشخصه که من عاشق رنگ آبی هستم! آووکادو معتقده که ماشین رو باید سفید بخری یا مشکی. اما من موفق شدم راضیش کنم که این تیبا خوشگل و گوگولی رو بخره. از روز پنج شنبه که تحویل گرفتیمش عین ماشین ندیده ها همش به آووکادو میگم بریم بیرون یه دور بزنیم! بعدشم لاک آبی میزنم و یکی از مانتوهای آبیم رو میپوشم و زودتر از آووکادو آماده میشم! تو کوچه کنار ماشین وایمیستم و مجبورش میکنم ازم عکسای هنری بگیره! آووکادو میگه حتما تاحالا سوژه ی همسایه ها شدیم! تو ماشین هم همش اِبی میخونه "آبی آبی مهتابی"! هنوز دوماه از بی ماشین شدنمون نگذشته اما خیلی طولانی و سخت بود! این سختی و ناراحتی برای آووکادو بیشتر بود. الانم خیلی از این ماشین راضی نیست و میگه خیلی پلاستیکیه!! باورتون میشه قصد ماشین خریدن نداشتیم و حتی پول کافی نداشتیم و در عرض چند روز خودش یهو جور شد!؟

۲۲ نظر موافقین ۲۳ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۰۰
یلدا

سلام. در ادامه پست قبلی خواستم بنویسم که من فرشته نیستم! اگر چند خط پایین رو بخونید میفهمید که من با دیدن تلاش های آووکادو فقط یه مقدار خودمو جمع و جور کردم! تقریبا توی اطرافیانم کسی رو مثل آووکادو سراغ ندارم. کسی که هم کار میکنه. هم دانشجوی دکتری ست، توی یه دانشگاه سخت گیر! هم قراره از اول مهر دوباره تدریس رو شروع کنه. با این همه مشغله هر موقع که بخوام برای من وقت داره. هیچ وقت برای من خسته نیست. تازه این چیزا اصلا مهم نیست. آووکادو تقریبا از 6 سال پیش رو پای خودش وایساده. همزمان درس خونده و کار کرده. سربازی رفته. ماشین خریده و هیچ کمکی از خانواده ش نگرفته. شاید باور نکنید که توی این اوضاع اقتصادی، پدرش حتی یک ریال هم برای ازدواج ما کمک نکردن. همه رو آووکادو خودش به تنهایی انجام داد. حتما فکر میکنید پدرش نداشته که کمک نکرده! نه! پدر آووکادو پزشک متخصص هستن. ازون آدما که همه به نظراتشون احترام میذارن! اما از من خوشش نمیاد. خواستگاری و عروسی رو هم به زور اومد. از همون اول هم به آووکادو گفته بودن که اگر منو بخواد باید قید هر نوع حمایتی رو بزنه. مثل یه آشغال به من نگاه میکنن فقط به این دلیل که من قبلا ازدواج کرده بودم و دوشیزه نبودم! بعد چند ماه خانواده ی آووکادو هنوز خونه ی ما نیومدن. تصمیم گرفتیم این تعطیلات رو سفر کنیم و خونه ی پدر آووکادو باشیم. اما اینجا کسی خیلی با ما حرف نمیزنه. کسی خیلی مارو تحویل نمیگیره. هوا و فضا سنگینه. پدر آووکادو حتی در لحظه ورود با من دست ندادن، خواهر آووکادو پرید و سریع منو بغل کرد تا دستم تو هوا خشک نمونه... از اول هم میدونستم که این سفر سخت و نفس گیره اما قبول کردم اینجا باشم چون دلم میخواد حداقل آووکادو رو دوست داشته باشن.

۲۰ نظر موافقین ۳۲ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۵
یلدا