عنوان: مولانا
*سوره البقرة/آیه 186
دیشب برگه های کلاسی رو تصحیح می کردم که کاملا خانم هستند! اصولا هیچ وقت ازین کلاس لذت نبردم و تمام این ترم را از بس اخم کرده بودم، بین ابرو هایم درد می کند! (کلاس هایی هستند که از آنها لذت می برم اما در این کلاس اگر یک لبخند کوچک می زدم تا 2 هفته باید سعی می کردم تیکه های بی مزه و همهمه های بی مورد رو جمع کنم!)... به یک برگه ی سفید رسیدم؛ کمی که آن را زیر رو کردم به این جمله در صفحه ی انتهایی برخوردم: "دیروز خیلی قلیون کشیده بودم و حال درس خوندن نداشتم. اگه بهم 10 بدی مَردی، اگرم ندی که ثابت کردی!" جالب اینجاست که این برگه بدون اسم بود اما امتحان غایب نداشت و آخرش فهمیدم چه کسی این دسته گل را به آب داده! حالا به نظرِ شما به او ثابت کنم؟!
امروز هوا ابری نبود، اما از آسمان، دلتنگی میبارید. رفت، اما صدایش در چشمانم جا مانده است. اصوات، چشمانم را فشار می دهند. دستانش را دیدم، آهنگ رفتن داشتند، آنها را در هوا برایم تکان داد... سوار هواپیما* شد... دستان سردم را روی گوش هایم گذاشتم... انگار در سرم موتور ده ها هواپیما را روشن کرده بودند... صدای هواپیماها داشت گوشم را کَر می کرد... بالاخره پرواز کرد... ساعتها در میانِ ابرهایِ هولناکِ آواره و سرگردان خواهد بود و بعد در سرزمینی دیگر، خودش را روی زمین می کشد و آسوده می شود. من خاموش و بیصدا بر میگردم، شاید دیگر هیچ وقت او را نبینم اما در عوض، چیزی در من جا ماند که با آن در خانه ام، جای خالی اش را تماشا خواهم کرد.
*شنبه 8:45 صبح/فرودگاه امام خمینی/پرواز تهران-فرانکفورت
+بشنوید
افلاطون می گه خداوند آدما رو کاملا گِرد آفرید، با چهار تا بازو و چهار تا پا و دو تا سر، و اونا با سرعت وحشتناکی این ور و اون ور قِل می خوردن. در واقع،مردم خیلی خوشحال بودن و قدرتمند، تا جایی که خدا از این وضع ناخشنود می شه و اونا رو از وسط نصف می کنه، با یه کم فرق، طوری که حالا هر کسی پی نیمه ی دیگه ش می گرده، عشق یعنی همین...
از مزرعه/جان آپدایک/سهیل سمی/انتشارات ققنوس
همین امشب دلم می خواهد یکی باشد که بی خبر دستش را بگیرم و به سفر ببرم. یک جا نزدیکِ دریا؛ ولی جنگل باشد. کلبه ای کوچک هم در اختیارمان باشد. صبح ها موهایش را ببافم و او برایم از دغدغه هایش بگوید؛ ظهر ها ماهی و سیب زمینی را روی ذغال کباب کنیم؛ عصرهای سفر، بعد از شکستن هیزم برای شومینه، بروم روستای نزدیک و کمی نان تازه بخرم و او کنار پنیر و خیار و گوجه بگذارد و لقمه هایش بوی دستانش را بدهد. شب ها هم پیاده تا ساحل برویم و موقع برگشت خسته باشد! از ساحل تا کلبه او را کول کنم. اواخر شب، پیرهنِ آبی رنگش را به تن کند من جلوی شومینه پاهای خسته و یخ زده اش را ماساژ بدهم و او قصه گفتن بلد باشد. جایی می خواهم که تکنولوژی به آنجا نرسیده باشد، دوربین و موبایل و اینترنت و روزنامه نباشد. فقط صدای باد باشد و بوسه و پیادهروی. از همه ی این ها مهم تر! سرد باشد! تا بهانه ای شود مدام در آغوشش بگیرم...
+بشنوید
در تاریکیِ سکوتِ ذهنم، بارِ سنگینِ تشویش، همچون هیولایی بر تنم میپیچد و سینه ام را چنگ و دندان میاندازد. همه باید بدانند چقدر مهربان هستی. چون با یادت، سکوتِ ذهنم درهم شکست و هیولا بیدرنگ فرار کرد... آگاه باشید که با یاد خدا دل ها آرامش مییابد*
عنوان: مولانا
*سوره الرعد/آیه 28
عکس:میلاد وندایی/مسجد علی (ع)/اصفهان
انگار دوربینی آنجا نیست و کسی فیلمبرداری نمی کند. حتی عکس هم نمیگیرند... افراد درون عکس نگاهشان به یک سو متمرکز است. در همان حال مخاطب احساس می کند همه در فکری عمیق فرو رفته اند. شاید هم احساس نه، واقعیت است. واقعیتی که با دیدن بعضی عکس ها وارد سینمای کلاسیک می شوم و دست بر شانه های مارلون براندو می گذارم و حتی گاهی می توانم گونه های ماری مورفی را ببوسم! اگر کمی بیشتر تمرکز کنم می توانم قراری چهار نفره با بیلی وایدر، جَک لِمون و شِرلی مَک لاین داشته باشم و در کافه ای دنج آنها را ملاقات کنم...! من گاهی در این عکس ها زندگی می کنم...
ببینید + و +
عکس: The Wild One/1953
در رویایی به دنبالِ رنگ خدا بودم. از دریا گذشتم و وارد جنگلی متراکم شدم. داشتم می دویدم که پایم به یک سنگ برخورد و ناگهان از جسمم جدا شدم... در حالیکه بدنم کمی آن طرف تر، روی برگ های خشک جنگل افتاده بود. چشمانم نیمه باز بود. دستی بر چشمایم کشیدم و آنها را بستم. کمی افسوس خوردم برای این اواخر که چقدر لاغر شده بودم. جسم را رها کردم و به راه افتادم. نوری را در چند صد متری خودم می دیدم. دنبالش رفتم تا به آن برسم. وقتی به آنجا رسیدم، رنگین کمانی پلکانی را دیدم که آسمان را به جنگل وصل کرده بود، شروع به بالا رفتن کردم... اینقدر بالا رفتم که دیگر وزن خودم را حس نمی کردم... به جایی پر نور و رنگ رسیدم... انگار دورم یک اِل ای دی ساخته اند که هر طرف میچرخیدم، تصویرش پخش میشد... همه نگاهم معطوف به گذشته شد. انگار تمام زندگیم را در آن صفحه ی مدورِ جادویی مرور کردم. از شکم مادرم خارج شدم... کودکی و معصومیتم چقدر شور انگیز بود...خنده ها و گریه های نوجوانیم یکباره جلو چشمانم ظاهر شدند. گناهانم چه خجالت بار بود... لحظه به لحظه زندگیم همچون فیلمِ باکیفیتی به سرعت از جلو چشمانم می گذشت. انگار که جلو تلویزیون نشسته باشم خواستم قسمتی از آن را نگه دارم. نشد. بُغض گلویم را تند می فشرد... خدا را صدا زدم... ناگهان صدایی عجیب طنین انداز شد... صدایی نامفهوم اما آشنا... شبیه ضربان قلب که از یک بلندگو پخش شود... صفحه ی اطرافم قرمز شد... از صدا و قرمزی ترسیدم... چشمانم را بستم... صدا به تدریج کمتر می شد... چشمانم را باز کردم... روی برگ ها خوابیده بودم و نور از لای برگ های درختان به چشمانم می تابید... صدای قلبم... صدای خدا... رنگ خدا... یادم آمد...و ما از شاهرگ (او) به او (انسان) نزدیکتریم*.
*سوره ق/آیه 16
عکس: آووکادو/1394.10.8
عنوان: به پیشنهاد یک مهندس خوشبخت