اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

۲۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است


ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺯﻧﻬﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻧﺪ...ﻣﺴﺘﺒﺪﺍﻧﻪ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﺍ ﻣﺘﺤﻤﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، ﻣﺜﻞ ﺷﺮﻭﻉ ﯾﮏ ﮐﺎﺭ ﺟﺪﯾﺪ ، ﺯﻧﺪﮔﯽِ ﺟﺪﯾﺪ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻗﻮﺍﻧﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﺶ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ، ﺑﺎ ﻏُﺮﻏُﺮ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﻧﺪ. ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﺪﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺣﺘﯽﺍﮔﺮ ﻧﺎﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺗﻤﺎﻣﺶ ﮐﻨﻨﺪ " ﻣﺜﻞ ﭼﺴﺒﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﺎﻩ، ﻧﯿﺎﺯﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ" ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺯﻥ ﻫﺎ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺪ، ﺯﻥ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻫﯿﭽﮑﺲ ...
ﻏﯿﺮﻣﻨﺘﻈﺮﻩ/کریستین بوبن/نگار صدقی

۳۳ نظر موافقین ۲۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۳:۰۳
آوو کادو


پیرزن در آسایشگاه تنها زندگی می کرد. فرزندانش هر کدام دنبال زندگی خود به سویی از جهان رفته بودند و ماه به ماه خرجِ آسایشگاه مجهز و خصوصی اش را اینترنتی می پرداختند. مادر بزرگ پدری ام را می گویم. پیشِ خودش فکر می کند که آسایشگاه خانه اش است و پرستاران، خدمتکارانش... جایی دیگر از شهر اتاق های خالی خانه ی متروکه اش سرشار از خاطرات روزهای پرهیاهوی یک خانه شلوغ بود. روزهایی که همه ما دور هم جمع می شدیم. روزهایی که من بخشی از بچگی ام را در حیاط و استخر این خانه ی قدیمی سپری کرده بودم. حالا این خانه دیگر متروک شده است. نه عطر سبزی های مادربزرگ در حیاط می پیچد و نه صدای خنده و مهمانی شنیده خواهد شد... تنِ استخوانی اش را آخرین بار حدود هفت سال پیش در آغوش گرفتم. حتما می پرسید چرا؟ چون از وقتی فراموشی (آلزایمر) گرفته، فرزندان و نوه هایش را به خاطر ندارد... به ملاقات او هم که بروم بیشتر از دیده بوسی نمی شود انجام داد چون واقعا مرا نمی شناسد... مدام اسمم را می پرسد... تا دهه ی چهل و آدم های آن موقع را به یاد دارد، آن هم یکی در میان... اما شور و حال آن موقع را به یاد می آورد و مدام از سفر ها و شخصیت های آن موقع تعریف می کند و سوال می پرسد...خوشحالم که روزهای خوب و زندگی بر وفق مرادی داشته که هنوز فراموشش نشده... دوست دارم همه ی لحظاتش را یک به یک به صندوقخانه ی ذهنم بسپارم. لحظاتی که دیگر باز نخواهند گشت. نه دیدارهای مادربزرگ و نه خاطرات سفرهایش... نه دهه ی چهل...
عکس:بازارِ تهران/دهه چهل هجری شمسی

۳۰ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۸
آوو کادو


فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند. نمی دانستم که نمی روند. می مانند. ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند.
رویای تبت/فریبا وفی/نشر مرکز

موافقین ۳۰ مخالفین ۱ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۸
آوو کادو

1. گروهی از فیلمنامه نویسان هالیوود و نمایندگان انجمن دیالوگ نویسان سینمای فرانسه، به زودی به ایران می‌آیند. آنها یگانه انگیزه خود را از این سفر، دیدن فیلمنامه نویس سریال «معمای شاه» عنوان کردند. آنها اعلام کردند آرزو دارند به ایشان دست بزنند ببینند حقیقت دارد یا نه؟!
2. مسعود ده نمکی با عنوان اینکه قطعا در جشنواره فیلم فجر امسال شرکت می‌کند، از مراحل پایانی ساخت «رسوایی 2» خبر داد. یکی از خبرنگاران درباره تفاوت رسوایی با رسوایی 2 از او سوال پرسید. ده نمکی در پاسخ گفت: «خب معلوم است. رسوایی 2 یک عدد 2 آخرش دارد ولی رسوایی خالی، آخرش چیزی ندارد.» خبرنگار دیگری از او پرسید: «آیا فکر ی‌کنید استقبال خوبی از فیلم بشود؟» او در پاسخ گفت: «طبق هماهنگی‌های به عمل آمده، قرار است ازین فیلم من نیز استقبال خوبی به عمل بیاید!»

بی قانون
پدرام ابراهیمی

۳۰ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۲ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۴
آوو کادو


از سفارت یک دربست گرفتم به سمت ترمینال. سوار اتوبوس شدم و از خستگی چشمانم را بستم... نفهمیدم چند ساعت گذشته... وقتی که چشمانم را باز کردم درد داشتم. از پنجره بیرون را دیدم... همه جا سفید بود، اتوبوس زورش به برف نمیرسید، زمین گیر شد... 5 ساعتی میان سفیدی برف ماندیم تا صبح شود و راهدار ها سرو کله شان پیدا شود... فرصت خوبی برای تفکر با گوشی بدون باتری بود... کاش درد نبود... گاهی دست می کِشیدم روی استخوانی که پشتم را به گردنم متصل کرده است. می سوخت و درد در تمام وجودم می پیچید. از نوک انگشتانم تا ستون فقراتم کشیده می شد. روی صندلیِ VIP مچاله می شوم. فقط نامِ شیک دارد این صندلی و فرقی با صندلی های مینی بوس ندارد. دستانم را دور گردنم حلقه می کنم. آرام می شوم، اما درد هنوز ادامه دارد. به عکسِ دختری که جلوی آینه ی راننده نصب شده است، خیره می شوم. همین چند روز پیش بود که عکسی را در ذهنم پاره کردم[کلیک]... انگار سالها گذشته است. حضور دارد اما پیدایش نمی کنم. چشمهایم سنگین شده اند. می خواهم بخوابم و بعد از آنکه بیدار شدم همه چیز را از نو بسازم. زورم نمی رسد. بعضی وقتها انسان زورش به خودش هم نمی رسد. تلاش می کنم فراموش کُنم، ولی مساله این است که هنوز یاد نگرفته ام فراموش کنم. چطور می شود همه چیز در یک لحظه دود شود و به هوا برود؟

۲۴ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۱ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۴
آوو کادو

اگر عشقی را یافتی که در یک روز پاییزیِ برفی، دستت را محکم بگیرد و بی سوال و سخن، باتو فرار کند، از دستش مده؛ سال هاست کسی با کسی فرار نکرده است...این روزها همه قرار را بر فرار ترجیح میدهند...
عکس: آووکادو/اولین برفِ پاییزی/
1394.9.15

۳۷ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۸
آوو کادو


زمانی که لحظه ی مهمی را به خاطر می آوریم، هزاران چیز دیگر را در ذهن مان پس می زنیم، پخش می کنیم و  دورتر می اندازیم. درست مثل وقتی که می خواهیم درون جعبه ای انباشته و انبوه از دکمه های کوچک، به دنبال دکمه ی خاص بگردیم. هر بار که به یاد می آوریم انگار عکسی قدیمی باوجود اینکه کناره هایش سوخته و رنگ و رویش پریده است، پیش چشممان ظاهر می شود، در یک لحظه شکوه تصویر به دامان ذهنمان می افتد. هر عکسِ ذهنی، لحظه ای از روز است و یا روزی از هفته است یا شاید فصلی از سال که در کنار دریا نشسته ایم، باریدن باران را تماشا می کنیم یا قدم زدنی در سرما و یا دست تکان دادنِ یک وداع. هر بار در افقی یا چشم اندازی عکسی ذهنی گرفته می شود که بعدا به وسیله ی آن به یاد می آوریم، اما ناتوانیم به عقب برگردیم. گذشته را به زمان حال می آوریم، ولی زمان حال به گذشته نمی رود!... امروز در یک لحظه، همه چیزهای دیگر را به گوشه ای از ذهنم راندم. تصویری سیاه و سفید جلو آمد که وضوحش توان پس راندن هر عکسی را داشت. من هر دقیقه، هر ساعت و هر روز به یاد می آورم و گذشته و حال را مخلوط میکنم.
عکس های ذهنی ات را به یاد بیاور. تلاش برای حذفِ آن ها بی ثمر است.

عکس: آووکادو/ترکیه-استانبول/ 1393.11.17

۲۰ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۲
آوو کادو


ساعت 10 صبح است. در سالن فرودگاه نشسته ام. قسمتی از مسافران روی صندلیهای پلاستیکی آبی رنگ نشسته اند و عده ای نیز به نرده های نقره ای تکیه زده اند و یک نقطه را تماشا می کنند. به سال پیش فکر می کنم. همه لحظات را مرور می کنم. از دور چشمم به دوستی می افتد که لباس پوشیدنش برایم آشناست. نزدیک می شود. خودش بود، هم کلاسی سابق. به یاد دارم از همان روزهای اول با وجود اختلاف سلیقه، زود صمیمی شدیم. در این یک سال تغییر زیادی نکرده. سلام میکند و کنارم می نشیند. دختری قد بلند با چهره ی معصوم، موهای کاملاً خرمایی، چشمان آبی، پالتوی سرمه ای و عینکی کاچویی. خودمان را به یک کافه میرسانیم. روبه رویم می نشیند. از هر جایی سخن می گوییم. از روزهای شیرین دانشگاه، از کلاس زبان، از پذیرشی که سال گذشته هر دو از یکی از دانشگاه های آلمان گرفتیم... ولی من نتوانسم بروم، دلم میخواست اما مشکلات اجازه ام ندادند... او تنها رفت که رفت... ناگهان عکسی را از کیفش درآورد و به دستم داد...عکس خودش بود به همراه پسری رنگ پریده بود با موهای طلایی و چشمانی شبیه مار! همان جا در آلمان با پسری آشنا شده... هم کلاسی اش است... عکس را روی میز انداختم... حس میکردم صدای سوتِ گوشم فضای کافه را پرکرده...

ازم می پرسد: از چیزی ناراحتی؟

-شاید

-از چهره ات پیداست.

-همینطوره

-حرف بزن. شاید بهتر شوی.

-آلمانیم هنوز آنقدر خوب نیست که همه چیز را متوجه شوی!

چهره اش را در هم میکشد. ساکت می شوم. به نقطه ی نامعلومی خیره می شوم. به درخواست پذیرش مجددم فکر میکنم که یک ماه پیش فرستادم و بی صبرانه منتظر جوابش بودم...میخواستم با خبر رفتنم به آلمان غافلگیرش کنم اما غافلگیر شدم، مثل تیمی که 4-1 عقب است، همین الان در دقیقه 85 یک نفر هم کارت قرمز گرفت!... در حالیکه چانه اش را روی کف دست راستش تکیه داده است، به چشمانم زُل زده است. در آن لحظه انتظار دارم چیزی بگوید. ولی او نیز سکوت را ترجیح می دهد. زمان می گذرد...دست چپش را در هوا تکان می دهد، به خودم می آیم. گفت: نگران نباش، درست می شود... می شود مرا به فرودگاه برسانی؟ ساعت 4 باید برگردم تهران!

-چقدر زود! حرفهایمان ناتمام مانده است.

-تا یک ماه دیگه که ایران هستم بازم بهت سر میزنم...

تمام راه تا فرودگاه را مواظب بودم اشکم فرود نیاید...

۳۲ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۰
آوو کادو

مراسم فرش قرمز فیلم "توده سیاه" با حضور جانی دپ

۳۵ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۲
آوو کادو

بعدظهر دوشنبه است. تنها نشسته ام بدون تو. دوشنبه ها را یادت هست؟ از بی حوصلگی شهرزاد میبینم، اهل خانه سفارش کرده اند که این سریال را با آنها شریک شوم! حق هم دارند من حتی یک سریال آبکی تلویزیون را با آنها نمیبینم... اما صدای تو در گوشم موج میزدند که میگفتی: "عاشقانه ها را تنها بخوان و ببین، شاید خواستی گریه کنی!"... غمِ ترانه را که می بینم؛ حرف از گذشته‌ها در ذهنم می پیچد، تشابه ات غیر عادی ست.... اکنون تو نیز کنارم نشسته ای. چشمانت مثل همیشه سنگین شده اند. چیزی را گفتی اما به گوشم نرسید... انگشتم به رو گیسوانت لغزید، صورتت را جلو آوردی، قند در دلم آب شد، هنوز در مقدمه ی معاشقه بودیم که صدای تیتراژ سریال تکانم داد!
باید این قسمت را با خانواده هم ببینم...

۲۶ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۰۰
آوو کادو