اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است


ساعت 2 بامداد... از میزِ کار جدا می شوم... قهوه جوش مسی را روی اجاق میگذارم... با فنجانِ قهوه به حیاط می روم... روی تخت می نشینم... نورِ ماه حیاط را روشن کرده... شعری را در ذهنم می خوانم... نفس می کشم... سرفه می زنم... سرما به پوستم برخورد می کند... دستانم را دور خودم حلقه می کنم... خودم را مرور می کنم... خدا را حس می کنم که زیر درخت خرمالو نشسته... شُکر می گویم... لبخندی می زند و مرا در آغوش می گیرد... گرم می شوم...
*از پروردگار خود آمرزش بطلبید و به سوی او باز گردید که پروردگارم مهربان و دوستدار (بندگان توبه کار) است.
سوره هود/آیه 90
عکس: آووکادو/  1395.7.27
۳۶ نظر موافقین ۳۱ مخالفین ۲ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۵
آوو کادو


فقط چند ساعت از شروع سفر با خودم گذشته بود؛ عصا به دست در حال بالا رفتن از یک تپه ی مُشجّر بودم که به طور اتفاقی هفت جوانِ آشنا را ملاقات کردم. پنج نفر از دانشجوهایم در ترمِ گذشته و دو نفر از دوستانشان. بعد از احوال پرسی گرمِ آنها (که واقعا انتظارش را نداشتم) چای را مهمانشان بودم. وقتی متوجه شدند در سفر تنها هستم، به شب نشینی شان دعوتم کردند. با اصرار زیاد دعوتشان را پذیرفتم و شب را در کمپ آنها گذراندم... خیلی وقت بود که با جوانان پر انرژی معاشرت نداشتم و در چادر نخوابیده بودم... آن شب یادِ یلدا و دوران دانشجویی خودم هر از گاهی خطی روی ذهنم می کشید اما تمام سعی م را کردم که در لحظه زندگی کنم...

عکس: آووکادو/جاجرود/  1395.7.14

۵۰ نظر موافقین ۳۱ مخالفین ۱ ۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۰
آوو کادو

از روز جمعه درحال تجربه ی شدیدترین سرماخوردگی زندگی ام هستم؛ طوری از پا درآمدم که حتی توان راه رفتن و غذا خوردن را هم ندارم و قاشق های سوپی را که خواهرم هر چند ساعت یک بار در دهانم می گذارد، به سختی پایین می دهم. همین الان بعد از دو روز گوشی ام را روشن می کنم. با رئیس دانشکده و رئیس دو آموزشگاه تماس می گیرم. لازم نیست درخواستی داشته باشم؛ خودِ آنها با شنیدن صدای تغییر یافته و وحشتناکم تا شنبه ی آینده تمام کلاس هایم را تعطیل می کنند و مرخصی تا آخر هفته صادر می شود! کار تئاتر هم که تا بعد از محرم تعطیل است، پس من در حال حاضر یک آدم مریضِ فوق العاده بیکار هستم! فقط باید یک کار را تمام کنم... می خواهم محکم باشم و پیشنهاد یک سفر را رَد کنم، سپس از زندگی و مرخصی ام لذت ببرم... شاید هم با خودم سفر بروم...
۳۶ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۲ ۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۰
آوو کادو

نمیدانم چرا دعوتِ دیشب را پذیرفتم... چهارشنبه صبح شماره اش را روی صفحه گوشی پدیدار شد، با دستِ لرزان پاسخ دادم و برای پنج شنبه شب به یکی از گران قیمت ترین رستوران های تهران دعوت شدم... ساعت 9 شب پنجشنبه ماشین را به سختی در پارکینگ جا دادم (دستم قدرت عوض کردن دنده را نداشت و متصدی پارکینگ به من خیره شده بود). با آسانسور بالا رفتم. به سالن رستوران که رسیدم دلم را چنگ میزدند. میز شماره 13 را پیدا کردم که دو نفر انتظار مرا می کشیدند. از روی صندلی بلند شدند و استقبالشان از من گرم بود اما ذهن من خیره مانده بود و زمانم ایستاده بود... یلدا مانتوی عجیب و جلوباز شیری رنگی پوشیده بود که بعضی از قسمت های آن با پارچه رنگ مخالف تزئین شده بود و شالی مشکی که روی آن سنگ دوزی شده بود موهایش را پوشانده بود. به شدت از دیدن ظاهر آن جا خوردم*. دیگر عینک به چشم نداشت و حتی میتوانم بگویم رنگ چشمانش تغییر کرده بود! انگار دَه سال بزرگتر شده بود... آن آقای بسیار باریک اندام هم که موهای زرد رنگش آدم را یاد توییتی می اندخت، با تمام جبروت لباس های خود ظاهر شده شده بود: کت و شلوار طوسی و کراوات مارک کیتون، کفش چرم ویلیامز، ساعت رولکس... خودم را روی صندلی مقابل آنها انداختم. کمی گره ی کراواتم را شُل کردم. حس سرگیجه و تهوع امانم را بریده بود... نامش یان (jan) است و کمی فارسی حرف زدن را از یلدا یاد گرفته؛ پدرش آلمانی و مادرش اسپانیایی تبار است. عشق دیدن آسیا و ایران را دارد و اولین سفر خود به ایران را تجربه می کند. یلدا پیشنهاد انگلیسی صحبت کردن را می دهد تا هر سه نفر مشکلی نداشته باشیم و از من خواست که راجع به آثار تاریخی و طبیعی ایران برای یان صحبت کنم اما زبانم برای فارسی حرف زدن هم نمی چرخید و فقط دلم میخواست روی همه چیز بالا بیاورم... از من درخواست کردند که در سفر به اصفهان، یزد، فارس، خوزستان و کرمانشاه همراهی شان کنم و راهنمای آنها در مناطق بکر باشم... یان گفت که یلدا همیشه از تو تعریف می کند و می گوید بهترین همسفر دنیا هستی! حس مذاکره بر سر خاک اروپا با هیتلر و استالین را داشتم... دلم میخواست هیچ پیشنهادی را قبول نکنم و فقط فرار کنم وقتی عکس های ماه عسلشان در اسپانیا را نشانم میدادند...

*موهایش دیگر خرمایی نبود، حتما یان رنگ مشکی را دوست دارد...

+بشنوید/ "فکر نکردن به خاطراتمونو بلد میشیم"

دریافت

۵۰ نظر موافقین ۲۵ مخالفین ۲ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۵:۰۰
آوو کادو


از تمامِ ساعاتِ ایامِ پرمشغله، بدترین دشمنِ من ساعتِ 6 صبح است! می بایست برخیزم و از تخت جدا شوم. اما هنوز یک دقیقه ی خوب در پیش دارم که پتو را روی سرم می کشم، سرمای پاییزی از پنجره داخل می شود، از زیرِ پتو آن را حس میکنم...  نمی توانی تصور کنی این لحظه چقدر آغوش تو را کم دارد...

۳۶ نظر موافقین ۳۳ مخالفین ۲ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۵
آوو کادو

موافقین ۵۰ مخالفین ۲ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۰
آوو کادو