اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

۶۵ مطلب با موضوع «عکاسی» ثبت شده است

کم کم دارم با اصفهان رابطه دوستانه برقرار میکنم. اولاش سخت بود که از تهران دل بکنم و بیام اصفهان زندگی کنم. تهران رو دوست داشتم چون تقریبا تمام کسایی که میشناختم تهران زندگی میکنن. قبلا زیاد اصفهان اومده بودم اما نه برای موندن و زندگی کردن. شب اولی که اومدیم اصفهان رو یادم نمیره؛ مثل شب اولی که رسیدم برلین. سرد بود. با وجود این که بهار بود، من حس میکردم برف اومده! خسته و عصبی بودم. هنوز جهیزیه م از تهران نیومده بود و ما بودیم و یه خونه ی خالی. سوار ماشین شدیم و رفتیم چهارباغ. گرسنه بودم اما میل به چیزی نداشتم. آووکادو ساندویچ خرید اما من لب نزدم. هر چی اصرار کرد فایده نداشت. آخرش صدامو بالا بردمو گفتم اینجا کجاست منو آوردی؟! من از اینجا بدم میاد! بیچاره هیچی بهم نگفت فقط دستمال کاغذی بهم داد تا اشکامو پاک کنم. اون شب دو تا ساندویچ رو صندلی عقب ماشین موند و خراب شد...

دیشب که از سینما بیرون اومدیم حس کردم اصفهان رو بیشتر از همیشه دوست دارم. رفتیم از چهارباغ ساندویچ خریدیم و اومدیم نشستیم لب زاینده رود. چقدر مردم اطرافم رو دوست داشتم! چقدر صدای آب رو دوست داشتم! خواستم بگم اگه فکر میکنید خیلی از شرایط ناراضی هستید، ممکنه چند ماه بعد همون شرایط براتون دلپذیر و دل انگیز بشه. اینو کسی که همیشه تو زندگی به خودش سخت گرفته داره میگه: به خودتون سخت نگیرید...

+شاید شروع کنم و از خاطرات برلین براتون بنویسم.

۱۸ نظر موافقین ۲۷ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۸ ، ۱۰:۴۰
یلدا

بستنی می‌خرم و می‌نشینم روی لبهی یک سنگِ ساییده شده.  عکسش را توی گوشی می‌بینم، دلم برایش تنگ شده، رویش زوم می‌کنم. گاهی آنقدر زیاد که پیکسل هایش بیرون بزند... می‌گویم هوای اینجا عالی‌ست. بیا بدویم تا آن کاج‌ها و بنشینیم زیر سایه‌شان و من دستم را بگذارم روی موهایت. و یادآوری کنم که بخندی! آخر اخم به تو نمی‌آید... به خودم می‌آیم؛ بستنی‌ام آب شده روی سنگ ساییده شده... رویایی‌ترین شهرها هم بی تو کسل کننده‌اند.
موافقین ۴۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۷ ، ۲۲:۳۰
آوو کادو


- باوجود این که در حال پا گذاشتن به سی سالگی هستم، هنوز وقتی وارد مغازه نوشت افزار می‌شوم، برای چند لحظه حس و حال خوبی به سراغم می‌آید و حس می‌کنم بوی دفترها و پاک کن های نو، مستم می‌کنند! دیدن مدادرنگی های سی‌وشش رنگ با جلدهای فلزی باعث می‌شود هوس نقاشی کشیدن به سرم بزند.

- حس کردم شما باید این مساله را بدانید. هفته‌ی گذشته، کارم را از دست دادم ... اما اینجا و هیچ جای دیگری، هیچ چیزی حاوی غم و ناله ننوشتم...

- تا چند روز آینده وارد مقطع و شهر جدیدی میشوم. برای یه مدتی دسترسی کمتری به یلدا خواهم داشت و این مساله نگران کننده است.

۳۲ نظر موافقین ۳۶ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۳۵
آوو کادو

منتظر ایستاده بودیم که نوشیدنی خنک‌مان در اعماق آن خودرو آماده شود. چشمم می‌افتد به پیرزنی که به من نگاه می‌کرد. شبیه مادربزرگ بود. به دستان پیرش زل می‌زنم که شبیه تنه‌ی یک درختِ کهنسال است. سر می‌چرخانم و به دست‌های یلدا زل می‌زنم. آدم‌ها می‌توانند دلیل زل زدنشان به در و دیوار و درخت را بعدها بهتر بفهمند. به جوانی که می‌رسی، کودکی‌ات را بهتر می‌فهمی؛ به میانسالی که برسی جوانی‌ات را بهتر می‌فهمی و لابد، وقتی که بمیری می‌فهمی در پیری چه مرگت بوده... فکر می‌کنم این درخت چه‌طور طاقت آورده و به این سن رسیده...
۱۷ نظر موافقین ۲۹ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۷ ، ۲۱:۰۰
آوو کادو


ساعت شش و چهل و پنج دقیقه صبح، روی نیمکت سنگی ترمینال نشستم و منتظرم از راه برسد. خودش اصرار داشت که تنها و با اتوبوس سفر کند. یک سفر کوتاه که حالش را بهتر می‌کرد. حس می‌کنم من و یلدا انرژی بیست سالگی را نداریم. ذهن من و یلدا خیلی شلوغ‌تر از سال‌های گذشته است. هر دو پیرتر، شکسته‌تر و کم حوصله‌تر از گذشته شده‌ایم... اما... ده دقیقه قبل از رسیدنش پیام فرستاده که هنوز هم موقعِ دیدار، توی دلش رخت می‌شویند... راستش را بخواهید دل من هم دست کمی از او ندارد. (خوبی‌اش این است که یلدا اینجا را نمی‌خواند)

از نادر ابراهیمی خوانده‌ام که:
مگذار که عشق به عادت دوست داشتن تبدیل شود. مگذار که حتی آب دادن گل های باغچه ، به عادت آب دادن گل های باغچه تبدیل شود...

عنوان: سعدی

عکس: تیر 97 / ترمینال آزادی

۱۷ نظر موافقین ۳۴ مخالفین ۱ ۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۱:۰۰
آوو کادو


سردرد در حال نفوذ به اعضای پایین تر بود. موتور برق گازوئیلی دود و صدای مریضی را پخش می‌کرد. باید تحمل می‌کردیم تا آن لامپ و رادیو را برای ما روشن نگه دارد. ترانه ای تُرکی از رادیو پخش می‌شد که صدای بوق یک ماشین از دور شنیده شد. دست هایش را از روی سرش برداشت و از جایش بلند شد و با برقی عجیب به من نگاه کرد! اینقدر عجیب که می‌ترسیدم بغلم کند و دست هایش استخوان هایم را بشکند...

عنوان

عکس: آووکادو/ خرداد 97

۹ نظر موافقین ۲۱ مخالفین ۲ ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۰
آوو کادو


حتی طول یک زندگی عادی و شاد هم برای فکر کردن به سوالاتم کافی نیست. چرا کسی که قبلا ازدواج ناموفق داشته، دیگر برای هیچ رابطه ای مناسب نیست و همه با نگاه های منفی به سَمت ش حمله می‌کنند؟ چرا باید این جمله را مدام بشنوم که "بهتر از این خیلی ها هستن!" و مدام از خودم بپرسم بهتر برای من یا آن ها؟ این روزها بیدار می‌شوم، فکر می‌کنم. قدم می‌زنم. فکر می‌کنم. می‌خوانم. فکر می‌کنم. می‌خورم. فکر می‌کنم. می‌خوابم. فکر می‌کنم... آخرش می‌میرم و دیگر نمی‌توانم فکر کنم...

۵۰ نظر موافقین ۳۰ مخالفین ۱ ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۲۲
آوو کادو

بعد از یک هفته کلنجار رفتن با خودم، شروع کردم به خانه تکانی و نقطه ی شروع، کتاب ها بود. خیلی وقت بود قصد کرده بودم که کتاب هایم را بر اساس نویسنده در قفسه ها جا کنم. حس می‌کنم کتاب های یک نویسنده، کنار هم احساس تنهایی نمی‌کنند و حتی گاهی دست هم را می‌گیرند و یک خط را تشکیل می‌دهند که نشانگر تفکرات پیوسته یا گسسته ی آن نویسنده است. بعد از پایان کار متوجه شدم بیشترین تعداد کتاب را از "گلی ترقی" دارم! خیلی عجیب بود؛ چرا تا به حال توجه نکرده بودم که تا این حد به آثار این نویسنده علاقه مندم!

۲۱ نظر موافقین ۲۴ مخالفین ۱ ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۱۰
آوو کادو


رو به روی آینه ی سرویس بهداشتی مکث می‌کنم. دستی در ریش های نامنظم و بلندم می‌کشم، بهشان عادت ندارم. عینک سنگینم را کمی بالاتر می‌دهم و سعی می‌کنم به خاطر بیاورم از کی این قدر لاغر شدم. کلاهم را روی موهای سفیدم تنظیم می‌کنم و دل از آینه می‌کَنَم... دنبال نیمکتی می‌گردم که منظره ی خوبی برای یک ساعت داشته باشد. همین طور که با پالتوی طوسی و شلوار میل کبریتی راه می‌روم، عصایی در دستم ظاهر می‌شود! حالا دیگر همه چیز تکمیل شده و نیمکت خوش منظره را هم پیدا کردم. چانه ام را به عصا تکیه می‌دهم، خانم چاقی رو به رویم ورزش می‌کند. قیافه اش مرا به یاد کانون پرورش فکری کودکان می اندازد. خیلی سال پیش، خانم چاقِ آنجا، فقط بلد بود نخی را توی گواش بندازد و لای کاغذ بگذارد، بعد نخ را بکشد و از طرح تصادفی و زشتی که روی کاغذ می‌افتاد، ذوق‌مرگ شود. من این کار را وقتی که هیچ گزینه‌ی دیگری نداشتم، انجام می‌دادم. بعضی وقت‌ها چند ساعت به طرح‌ها خیره می‌شدم تا چیز خاصی میانشان پیدا کنم، اما نتیجه ای حاصل نمی‌شد. چقدر از کودکی فاصله گرفته ام...

عکس: آووکادو/ آبان 96

موافقین ۳۳ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۰۰
آوو کادو


تاریکی زیر نور فراموش شده ای از یک چراغ خواب همه ی اتاق را پر کرده بود. خواب روی پلک هایم قدم های سنگین می‌زد. چشم هایم تسلیم نمی‌شدند. از روی کاناپه بلند می‌شوم و چرخی در خانه می‌زنم. یادم می‌آید که همیشه یلدای سفید پوش را آرزو داشتم. یلدایی که آرام آرام برف روی پشت بام ببارد و سفیدش کند... یا شاید یلدایی که لباس یک تکه و آبی رنگ بپوشد و جلویم بنشیند و ساق پاهای سفیدش روی مبل خودنمایی کند و موهای خرمایی رنگش که همیشه بوی شامپو می‌ دهد، دلربایی کند و به کتابی که در دست دارد خیره شود و برای این پاییزِ طولانی، فال حافظ بگیرد و بی دلیل بخندد و بخندد و چالِ لپ هایش عمیق‌تر شود...  شال گردنم را برداشتم و از پله ها بالا رفتم تا به پشت بام برسم. هیچ گوشه ی گرمی روی پشت بام نبود و من عبور شب را این بالا تا رسیدن به صبح مرور می‌کردم و سکوت در نگاهم و در ساختمان های اطرافم تکرار می‌شد و گوش هایم را می‌خراشید. انگار به اینجا تبعید شده شده بودم. به ارتفاعی سرد و بی تفاوت، که نا عادلانه بود.

عکس: آووکادو/ بهمن 95

+بشنوید

دریافت

۱۵ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۶ ، ۲۳:۱۵
آوو کادو