یلوسلاوا
روی صندلی جابه جا می شوم. کمی با پاپیونم بازی می کنم و به اطرافم نگاهی می اندازم. بی شک حدود هشتاد درصد شرکت کنندگان، در حالِ انجامِ حرکاتِ موزون هستند. چراغ ها را خاموش کرده اند و فقط چراغ های گردانِ رنگی روشن اند. چشمانم می چرخد تا آشنایی را پیدا کنم؛ یِلوسلاوا (همسر اوکراینی یکی از اقوام) را می بینم که با لباسی قرمز، تنها نشسته است. برای اولین بار است که به ایران سفر کرده و نگاهی پر از تعجب و غربت دارد. نمیدانم برای شما پیش آمده که در جشنِ ازدواجِ فامیل درجه دوم تان احساس غربت کنید؟ حتما پیش نیامده! ... باید بگویم در جشن های عروسی، من غریب هستم. فقط منتظر می شوم آهنگ آرامی از ابی، وقتِ شام یا خداحافظی مهمان ها پخش شود و من گوش کنم. چون لذت شنیدنِ ابی در بلندگو های سالن، بیشتر از صدای هندزفری است! ... دیشب من و یلوسلاوا غریب بودیم...
+هفته ی آینده هم دعوت هستیم... تعطیلاتِ پر عروسی امسال را به فال نیک می گیرم :-)
عیدتون مبارک دوست داشتید به منم سر بزنید افتخاریست