شاید نامِ رهگذر قبلی "جک فروت" بوده!
سفرِ کاری به اصفهان و تنهاگَردی عصرانه... با وجود این که رابطه ی خوبی با کودکان ندارم اما نظرم را جلب می کند. کنارش می نشینم و نامش را می پرسم... با بی میلی پاسخ می دهد: "نگار". جوری غرق در افکار خود است که نمی توان باور کرد 5 سال سن دارد(با سوال بعدی متوجه شدم). چشم به نقطه ای نامعلوم دوخته و من هرچه به آن نقطه نگاه می کنم چیزی دریافت نمی کنم... نمی توانم خودم را قانع کنم که به عروسکش فکر می کند یا دوستانِ مهد کودکش... پس از چند دقیقه نامم را می پرسد، خودم را "آووکادو" معرفی می کنم! لبخندی می زند و تعجب می کند؛ معنای اسمم را می پرسد؛ کمی برایش توضیح می دهم. جوری وانمود می کند که متوجه شده است! چشمانش برقی می زند، انگار موضوع تازه ای برای فکر کردن پیدا کرده! اندکی بعد با صدای مادرش از جا بلند می شود و به سمت او می رود، در راه باصدای بلند می گوید: خداحافظ آووکادو... مادرش با تعجب به من نگاه می کند...
عکس: آووکادو/میدان نقش جهان-اصفهان/ 1395.4.12
*جک فروت