جاده ای که ساخته بودم از روی خودم گذشت...
يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۰ ب.ظ
از روز جمعه درحال تجربه ی شدیدترین سرماخوردگی زندگی ام هستم؛ طوری از پا درآمدم که حتی توان راه رفتن و غذا خوردن را هم ندارم و قاشق های سوپی را که خواهرم هر چند ساعت یک بار در دهانم می گذارد، به سختی پایین می دهم. همین الان بعد از دو روز گوشی ام را روشن می کنم. با رئیس دانشکده و رئیس دو آموزشگاه تماس می گیرم. لازم نیست درخواستی داشته باشم؛ خودِ آنها با شنیدن صدای تغییر یافته و وحشتناکم تا شنبه ی آینده تمام کلاس هایم را تعطیل می کنند و مرخصی تا آخر هفته صادر می شود! کار تئاتر هم که تا بعد از محرم تعطیل است، پس من در حال حاضر یک آدم مریضِ فوق العاده بیکار هستم! فقط باید یک کار را تمام کنم... می خواهم محکم باشم و پیشنهاد یک سفر را رَد کنم، سپس از زندگی و مرخصی ام لذت ببرم... شاید هم با خودم سفر بروم...
۹۵/۰۷/۱۱
ای کاش دلتنگی درحد همین چند رو سرماخوردگی بود
دلتنگی مثل خوره میفته به جونت از درون میخوردت
سفر برید باخودتون