اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

این شیوه عیان ساخت عیارِ دگران را

يكشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۲۲ ب.ظ


راه می‌رفتیم و می‌گفت، از همه چیز می‌گفت... هیچوقت اینقدر پرحرف ندیده بودمش. ابرو هایش گره خورده بود و اشک، مژه های بلندش را براق کرده بود. دستانش می‌لرزید. گوشه ناخنش قرمز بود... یک جا از پدربزرگ و مادربزرگش تعریف کرد. از آن‌جا که پدربزرگ و مادربزرگش عاشقانه همدیگر را دوست داشتند، اتاقشان را از هم جدا کرده بودند. پدربزرگ با کتاب ها و رادیو‌اش هم‌اتاق شده بود و مادربزرگ با تلویزیون 42 اینچی! گفت و گفت و گفت... وقتی رسیدیم به امامزاده صالح، گفت "پاهام درد میکنه" گفتم "طبیعیه، چون ماشین رو نزدیک انقلاب پارک کردیم!"

موافقین ۲۸ مخالفین ۰ ۹۷/۰۲/۰۲
آوو کادو

اعترافات

نظرات  (۱۷)

سلام آوو کادوی عزیز :)

زیارت قبول ...
پاسخ:
سلام
متشکرم :-)
من ساکن تهران نیستم ولی هم انقلابو رفتم هم امام زاده صالحو.میتونم تصورش کنم-_-
پاهاتون تاول نزده؟خوبین؟
پاسخ:
تاول زده اما خوبیم :-)
ما آدم ها نمیتونیم از پس خودمون بر بیایم. چرا؟ مدت هاست تو ذهنم به عنوان بزرگ ترین سواله.
پاسخ:
چون خودمون از خودمون قوی تریم...
از عشقشون، اتاقشونو سوا کرده بودن؟!
چجوری میشه آخه؟!
پاسخ:
منظور این بود که اصلا عاشق نبودن و همدیگه رو تحمل میکردن (همراه با نوعی طنز بیان شده)
سلام رفیق 😊
امروز با مادرم حرف میزدم که گفتم: مامان خیلی وقته داد نزدم 
احساس میکنم شده عادت اینکه قاعده و قانون بزاریم و دور تا دور تمام احساس و وجودمون رو حصار بکشیم و خودمون رو توی سایه یه گوشه تاریک جا بدیم و زندگی بکنیم انگار که نه انگار چی بودیم و داریم تبدیل به چی میشیم 
امروز داد زدم ،....گاهی باید داد زد 
وگرنه که حس بعدش غیرقابل وصف ترینه
پاسخ:
سلام :-)
کاملا درک میکنم.... من که پُرم از فریاد...
چقدددددر گنبد زیباست
پاسخ:
:-))
عکس زیباست به همراه حس خوب نوشته در کل عالى است 
خسته نباشین از پیاده روى البته من عادت دارم :))
پاسخ:
متشکرم :-)
منم عادت داشتم! :-)
وجود یه همراه، یکی که با جون و دل به حرفات گوش بده می تونه خیلی آرامش بخش باشه؛ کسی که من این روزا ندارمش ... 
ممنون که همراهش بودین 
پاسخ:
کلا همراه خوب خیلی کم پیدا میشه ، گاهی برای خودمم پیدا نمیشه...
مگه میشه انقلاب رو تا تجریش پیاده رفت؟؟؟!!!
بگو که کمی اغراق داشت :///
پاسخ:
باورش سخته ولی ممکنه ! :-)
غیرممکنه 
هنوزم میگم 
پاسخ:
هوم 
۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۳۷ سوشیانت زرتشتی
رفیق خوبی که بشه باهاش مسافت اینقدری رو حرف زد و رفت سالهاست آرزومندم.
البته رفیق خوب هست اهل پیاده روی نیست :-) 
پاسخ:
این پیاده روی های طولانی هم سالی یک بار میچسبه! :-)
آدم هم صحبت خوب که داشته باشه هی میخواد نرسه به مقصد
پاسخ:
موافقم
این جملت هلاکم کرد!
چون همدیگه رو دوست داشتن ...
واقعا ادم باید ب چ درکی از عشق برسه که معشوقش رو ب حال خودش و دنیا و دغدغه های خودش بزاره!!!
اشکمم درآورد مرسی
پاسخ:
که اینطور...
از انقلاب تا تجریش خیلی راهه!!!!!
جرا وبلاگتون دنبال کنید نداره؟!
گزینش و فعال کنید راحت باشیم
پاسخ:
خیلی هم راه نبود! :-)

+چشم، سعی میکنم یه کد براش بنویسم که با ظاهر وبلاگم همخوانی داشته باشه!
+شما فعلا میتونید از از پنل کاربری خودتون دنبال کنید :-)
بسیار عالی
۰۱ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۷ صحبتِ جانانه
عجب
پاسخ:
بله
عالی بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">