اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

داستان های باورنکردنی

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۰ ب.ظ


در ساعت اوج کاری، از خستگی، بلاگ را باز می‌کنم. وقتی این کامنت را که برای پست قبلی گذاشته شده می‌خوانم، لبخند می‌زنم! خیلی وقت بود که جا نخورده بودم! داستانِ جالبِ سه خطی! عکس صفحه را برای یلدا می‌فرستم. جواب می‌دهد "از بس مرموزی!"
لطفا بنویسید که شما تاحالا چه فکرهای عجیبی راجع به من کرده‌اید!؟ یا حتی چه فکرهای عجیبی راجع به بلاگر های دیگر کرده‌اید؟ اگر داستان کوتاهی دارید زیر همین پست بنویسید و اگر داستان کمی طولانی تر است یک پست جداگانه با عنوان "داستان های باورنکردنی" در وبلاگ خودتان به آن اختصاص دهید.

+مقصود فقط سرگرمی است!

+لینک پست های خود را کامنت بگذارید.

+نظر ناشناس زیر همین پست فعال است اما سعی کنید از آن استفاده نکنید!

+خانم یا آقای "یه خواننده" اگر آشنا هستی بیا خودتو معرفی کن تا ببینم چی شد که به اینجا رسیدیم! :-)

موافقین ۱۸ مخالفین ۱ ۹۸/۰۵/۰۸
آوو کادو

اعترافات

نظرات  (۲۷)

به نظرم ذهن خلاقی داشته این دوست عزیز:)
پیشنهاد چالبی به نظر میاد، حتما پستش رو مینویسم
پاسخ:
خیلی :-)
ممنونم
:))
واقعاً هم داستانی بود برای خودش... کل پست ها و عمر وبلاگ و... زیر سوال برد:)

تاحالا بهش فکر نکردم! موضوع جالبیه
پاسخ:
با سه خط همه چیز رو زیر سوال بردن سخته واقعا...! 
:-)
واقعا جالبه این داستان سه خطی و خب جالب‌تر میشه اگه واقعیت داشته باشه:)))
مثلا یک روز این‌جا با یه پست اعتراف‌گونه مواجه بشیم که دقیقا همینا رو توش نوشته!
(البته من که اصلا دوست ندارم واقعیت داشته باشه)
پاسخ:
موافقم که خیلی جالب میشه :-)
سلام
حالا این داستان رو بعید بدونم
اما
قبلا هم کامنت گذاشته بودم و گفته بودم که بهتره ایشون یه وبلاگ جدا داشته باشن. البته نظر منو حمل بر بی ادبی نذارین.
کلا خب یهو آدم وبلاگو باز میکنه خطوط نا آشنا با سبک وبلاگ میبینه خوشایند نیست
موفق باشید
پاسخ:
سلام
درست میفرمایید
اما خودش علاقه ای به وبلاگ جداگانه نداره... شاید چون خیلی نمیخواد بنویسه...
چه ذهن خلاقی:))
پاسخ:
خیلی :-)
یه بار یه پستی گذاشته بودی که یه عکسی داشت که دکمه سر آستینش آووکادو بود... من از اون موقع تو رو مردی تصور میکنم که دکمه سر آستینش آووکادوعه! :)))))
پاسخ:
چه جالب :-)
اتفاقا عاشق دکمه سردست هستم... مدل های مختلفی هم دارم اما متاسفانه هیچکدوم آووکادو نیست! 
اصن شما دو تا چرا اینقد کمرنگ شدین؟!!!! :/
رفیقان را مرامی بود روزی!!!! ://

+ نمیدونم همچین مصرعی وجود داره یا نه! :))) اومد تو ذهنم منم نوشتم :دی
پاسخ:
والا ما خودمون هم میدونیم کم رنگ شدیم اما کار و زندگی و گرونی و ... اجازه نمیده پررنگ باشیم! همش سرکاریم..!
+وقتی گندم بانو شاعر میشود..! :-)
آها... یه بارم یکی برا من کامنت گذاشت کلاس چندمی؟!!! :)))) فک کنم بیست و چهار پنج سالم بود!
پاسخ:
:-))))
حتما عکس اون دختر بچه با لباس آبی رو دیده! فکر کرده خودتی! :-)
نه‌تنها یلدا رو قبول نداشت. بلکه آووکادو هم قبول نداشت لعنتی. :)
ینی با خودش فکر کرده این‌ وبلاگ خود‌ به خود آپدیت می‌شد؟ :))
پاسخ:
انکار همه چیز هم به نوعی سخته!!  :-)
۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۲۰ آسـوکـآ آآ
داستان نبوده تا حالا ولی یکی دو بار به بلاگرهایی که فکر میکردم دخترن گفتم عزیزم! بعد دو سه تا پست بعدش فهمیدم پسرن. دیگه روم نمی‌شد براشون کامنت بذارم!
پاسخ:
این مشکل جنسیت از ابتدای خلقت وبلاگ نویسی تا حالا وجود داشته :-)
۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۵۵ بهارنارنج :)
من فقط ذلم میخواد چهرتونو ببینم:|تامام
دیکه بیشتر ازین فکر نمیکنم😅😅

یبار یکی منو با معشوقش اشتباه گرفته بود:|
پاسخ:
من که چهره ندارم! شبیه بقیه درختام! :-))

که اینطور...!
نسبت به اینجا و این وبلاگ که باید عرض کنم تا الان همچین چیزای عجیبی به ذهنم نرسیده و همونی که هستید و نوشتید در ذهن منم بوده همیشه و باورتون کردم.
اما تجربه ی سالیان وبلاگ نویسی بنده به من ثابت کرد که موجودات عجیب غریب زبادی در بلاگستان بود. حالا به مراتب کمتر شده چون مردم حوصله وبلاگ‌نویسی ندارن. اما یادمه قبلا وبلاگی رو میخوندم سالها، دقت کنید سالها! که در ظاهر اتفاقات روزمره ش رو مینوشت. و نمیدونم چرا باورش کرده بودم مثل مابقی بلاگرا. آخه اصولا مچ این افراد زود برای من رو میشد. تا اینکه یه روز خیلی یهویی وبشو بست و رفت. حدود یکسال بعد خیلی اتفاقی خوردم به یه وبلاگ دیگه که خیلی زیااااااد خواننده داشت و معروف شده بود. از قضا خیلی هم جذاب مینوشت اما اینبار کلا در یک نقش دیگه. مثلا قبلا اگر در نقش تازه ازدواج کرده بود، اینجا در نقش مادر مینوشت. من خب مثل باقی وبلاگا شروع کردم خوندن اما یه جاهایی از یه اصطلاحات یا تعابیر یا اسامی ای استفاده میکرد که مختص خودش بود و توو دوتا وبلاگاش مشترک ...اولش هی شک کردم که این همون وبلاگه و هرچی جلوتر میرفتم بیشتر بهم ثابت میشد.هیچی دیگه منم اونموقع جوون بودم و سرم درد میکرد برای مچ گیری:دی مگه ولش کردم، هرروز بهش کامنت میدادم که دروغگویی . تموم کن این بازی مسخره رو با خواننده های بخت برگشته ت ...خب اولش زیر بار نمیرفت و ننه من غریبم توو وبش در میاورد. اما یه روز مجبور شد بیاد اعتراف کنه توو وبش که دقیقا همون ادمه و هربار با یه داستان میاد جلو. الانم نمیدونم کجا مشغوله نوشتن داستان جدیدشه و چه بسا هممونم خواننده ش باشیم:دی
یعنی تا دلتون بخواد که از این موضوعا دیدم. و جالب اینکه دروغگوها خیلی بد خودشونو لو میدن. مثلا یادمه اوایل وبلاگ نویسیم توو بیست و دو فوریه بود که یه وبلاگی رو بچه ها دستشو رو کرده بودن. نویسندش یه پسر بود که نقش یه مردی که زنش مرده و یه دختر داره رو مینوشت :| عملا تا مدت ها همه رو عنتر !خودش کرده بود:|  تا اینکه یه روز عکس میذاره که این اتاق منه. یکی دوتا از بلاگرا هم توو فیسبوک گویا یه نویستده معروفی بود اگر اشتباه نکنم اونو دنبال میکردن و اون نویسنده قبلا عکس اتاقشو منتشر کرده بود و این بلاگر همون عکسه نویسنده معروف رو گذاشته بود توو وبش و اینجوری خودشو لو داد و بچه ها دست به دست هم دادن به مهر و یادمه به صورت انتحاری توو اون برهه دست چند بلاگر دروغگو رو رو کردن:دی
اما در طی سالیان وبلاگ نویسیم و دیدن همه رقم آدم و داستان باید بگم عجیب ترین چیزی که دیدم یه دختر بود که رفته بود وبلاگ یه دختر دیگه و نقش پسرو براش بازی کرده بود و انقدر خوب این نقش رو بازی کرده بود که دختره دوم عاشقش شده بود! فکرکنید!... اما خب عقل کرده بود داستانو برای یکی دوتا از دوستان بلاگرش تعریف میکرده و اونام که عاقل تر و بزرگ تر بودن شک میکنن و از روی آی پی و ... متوجه میشن کدوم بلاگره که داره نقش پسر رو برای این بخت برگشته بازی میکنه.
بخوام تمام چیزای عجیبی که دیدم رو بنویسم یک کتاب میشه:دی
پاسخ:
پس شما تجربه ها در این زمینه دارید... یه کلاس یا ورک شاپ برای ما برگزار کنید تا ما هم بتونیم مچ بقیه رو بگیریم! :-))

از شوخی گذشته من هم تو این چند سال، گاهی متوجه شدم که بعضیا با یه شخصیت جعلی یا حتی شخصیت دزدی مینویسن اما هیچ وقت بهشون کامنت ندادم و به روشون نیاوردم! نمیدونم چرا فکر کردم بهتره بذارم با شخصیت تقلبیشون شاد باشن! :-)
یه نفر یه وبلاگی توی بلاگفا داشت به اسم دختر خواب‌های بی‌رخصت. فکر کنم کل آرشیوش رو خونده بودم. نمی‌دونم چرا فکر می‌کردم همش یه رمانه که نویسنده اومده هر چند وقت یه بار نوشته و می‌خواسته ببینه عکس‌العمل خواننده‌ها چیه! اونقدر شبیه رمان‌ها بود که سخت بود باور کنی! :))
پاسخ:
حتما جالب بوده..:-)

من نمی‌فهمم چرا همیشه همه‌جا در هر قالب مجازی‌ای یه عده پیدا می‌شن که با قطعیت بگن داری داستان می‌سازی و خودت نیستی. من می‌فهمم خیلیا چیزی نیستن که توی مجازی نشون می‌دن، که همه تصویر بهتری از خودشون رو به اشتراک می‌ذارن و مجازیِ مثبت‌تری دارن درکل. ولی نه که همه دارن دروغ و داستان می‌گن. 

بعضیا فقط دنبال یه وجه مثبت‌ترن. بعضیا اصن دنبال وجه مثبت‌ترم نیستن، همینی رو که هست بروز می‌دن. اینکه یه عده نمی‌پذیرن، می‌تونن دنبال هم نکنن. بعضیام آره دروغ می‌گن و دنبال داستانن. فقط نمی‌فهمم چرا وقتی طرف رو در واقعیت نمی‌شناسی می‌آی... یه چیزی می‌گی که بیشتر ازینکه طرف رو زیر سؤال ببری خودت زیر سؤال می‌ری.

منم پنج شیش سال پیش یه بنده‌خدایی چندین بار با نام‌های مختلف و بعضاً یکسان، می‌اومد یه چیزی توی این مایه‌ها می‌گفت که همه‌ش توی خواب و رؤیایی، یا همه‌ش داری خواب‌هاتو می‌نویسی، یا چقد اغراق‌شده و سینماتیکن زندگیت. با این محتواها. بعد یارو اصلاً منو نمی‌شناخت. فرض کنیم منم اینطوری‌ام. چرا می‌خونی؟ چه تکلیفی بر من داری؟ منم که ادعایی ندارم. وبلاگه دیگه. بدتر اینکه اوایل ازم خوب می‌گفت، بعد یه بار برداشت گفت خب من دیگه فکر نکنم بخوام این وبلاگو دنبال کنم. (نه تو رو خدا چرا؟ :(() چیزی که من فکر می‌کردم نیستی. و کامنت‌های تخریب‌گرش شروع شد. تقریباً هر پستی می‌زدم یه چیزی می‌گفت. یه بار بهش گفتم تو از من بیشتر به چیزایی که می‌نویسم اهمیت می‌دی. تیکه هم ننداختم، واقعاً این حجم از تمرکز روی یه وبلاگ ساده و شخصی برام عچیب بود. من خودم پست می‌زنم یادم می‌ره چی گفتم. 

ایشونم واقعاً چیز جالبی به ذهن‌شون رسیده. نمتونم جلوی خودمو بگیرم و قضاوت نکنم. اصن این آدما رو باید کالبدشکافی کرد بفهمیم دردشون چیه. نکته اینه که گیریم آووکادویی هم وجود نداره و داستان تموم شده و صاحب وبلاگم یلداست. خب؟ که چی؟ الان چی باس بت داد؟ دوست داری بت بگه اوه نه، دستمو خوندی؟ :( آبروم رفت؟ یا دیگه بم جایزه بنیاد گلشیری رو نمی‌دن؟ :)) 

قرار نبود درددل کنم، شد دیگه. :چشمانش را در حدقه می‌چرخاند:

+ از بس که مرموزین والا.
پاسخ:
این افراد یه ویژگی بدی دارن به اسم روحیه 'تخریب گر'
یعنی نه فقط تو فضای مجازی، بلکه تو تمام زندگیشون دنبال سوژه برای تخریب دیگران هستن. گاهی هم نمیتونن تخریب کنن و فقط فکر میکنن که تخریب کردن!!
انگیزه شون هم اینه که فکر میکنن با تخریب بقیه رو پایین میکشن و خودشون بالا میمونن!

درددل که خوبه :-)

+ :-)
۰۹ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۶ قاسم صفایی نژاد
داستان باورپذیری نبوده قضیه شما و همسرتون. طبیعیه چنین کامنتی
پاسخ:
واقعا کجاش باور پذیر نبوده؟
کدوممون شاخ در آوردیم یا در زمان سفر کردیم که داستان رو غیر قابل باور میکنه؟!!
میشه یلدا رو صدا بزنید؟؟ بگید دلمون واسش تنگ رفته --__--
پاسخ:
یلدا هم همینجاست اما سرگرم تر و مشغول تر به زندگی 
سلام هم میرسونه و میگه که لطف دارید :-))
۱۰ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۳۷ حورا رضایی
حالا فکر کن یکی هم بیاد کامنت بذاره که اون کامنت ناشناس رو هم خودت برای خودت فرستادی :D
نگارنده‌ی این کامنت به عنصر شگفت‌انگیزی در داستان و پیچیده کردن مسائل ساده و حتی پیچیده‌تر کردن مسائل پیچیده علاقه‌ی وافر دارد.
پاسخ:
که اینطوررر... :-0

:-)
۱۰ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۱ פـریـر بانو
وقتی پست گذاشتین وسط کوه و کمر بودم و اینترنت اونقدر ضعیف بود و قایم باشک بازی می‌کرد که نمی‌شد کامنت فرستاد. :))

من راستش اتفاقات عجیب تو وبلاگستان دیدم و خیلی‌ها برام تردید به‌وجود آورده بودن اما آووکادو رو همیشه باور داشتم. حتی وقتی قصهٔ وصال شما و یلدا برای خیلی‌ها عجیب و باورنکردنی بود. اینجوری بگم که هرگز یک‌لحظه هم شک نکردم به اینجا و نویسنده‌اش. 
کامنت عجیبیه. یعنی به ما هم با همین فرمون شک می‌کنن و تماممان را قصه می‌پندارند؟ هومممم...
پاسخ:
شما لطف داری :-)
خیلی ها به همه شک میکنن. مهم اینه که ما به خودمون ایمان داشته باشیم :-)
۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۲۸ گمـــــــشده :)
راستش من چون همیشه چیزی که واقعا برام اتفاق میفته رو می نویسم در نظرم همه همین طور هستن
اما به نظرم همچین کاری بعیده از شما(منظورم همین داستان ۳ خطیه) فقط یه مورد دیدم که طرف واقعا داستان نوشته و پست هاش اصلا واقعی نبورن با وجودی که عجیب دلنشین بودن. اونم یه نویسنده بود
شما که نویسنده نیستی😀😁
پاسخ:
به نکته خوبی اشاره کردی... چون خودت واقعیت رو مینویسی، درمورد بقیه هم همین فکرو میکنی...
:-)
۱۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۶ نارین میرشکار
من خیلی دورادور ( درست نوشتم ؟:/) شما رو میشناسم ، ولی از قوه تخیلم استفاده نکردم تا داستان سه خطی براتون بسازم ، راستش از همون موقع شمارو باور کردم و بنظرم این داستان سه خطی هم بخاطر اینه که وقتی یک نفر خود واقعیشو نشون میده بقیه نمیخوان باور کنن که این حقیقته و میخوان از توش یه معمایی بیرون بکشن !!!

والا باشد که همه به ارامش برسیم !
پاسخ:
درست میفرمایید؛ معما سازی برای بعضی ها سرگرمیه!
:-))
این فقط یه ترفند بوده که مجبورتون کنه پست بذارید. همین.
پاسخ:
ترفند کارسازی بوده! :-)
۱۲ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۹ سفره خاتون
اصلا نمیتونم درک کنم چرا همچین فکری کرده!! بهرحال از اینکه دیدم دوباره پست گذاشتید خوشحال شدم :)
پاسخ:
:-))
۱۴ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۴۶ بانو ف تک نقطه

یه وبلاگیو میخوندم در سالهاى دور(خیلی دور،خیلییی خیلییی دور) که یه دختر از عشقش مینوشت..آقا یه روز یهو دیدیم تم وبلاگ سیاه شد و نویسنده اسمش شد مصطفی و گفت این دختر مرده و من عشقشم و فلان مکان مراسمشه و ... خیلی هم بازدید داشت .. بلاگراى معروفم میخوندنش ، یکى جدى جدى رفت واسش حلوا پخت ،همه ناراحت بودن .. تا اینکه اومد گفت دروغ گفتم من نمردم :| هیچوقت نفهمیدم چی شد یهو :|

 

پاسخ:
خداروشکر من اینا رو ندیدم!
در حد سریال ایرانی داستان پردازی داشته!  :-)

سلام 

بعد از مدتها خاموشی 

ابتدا تبریک میگم به شما و یلدا خانوم.

ایشالا در کنار هم خوشبخت بشین  🙏

 

 

+

اما بعد

با توجه به عنوان فقط یه چیز :

این دنیا کلاً دنیای داستانهای باور نکردنی است.

این دنیا ، نه فقط دنیای وبلاگ نویسی و مجازی.

 

پاسخ:
سلام
سپاس :-)

+شاید... اینطورباشد...

هار هار هار :دی چقد خندیدم :دی

تو زمان سفر نکرین و شاخ در نیوردین ولی اینقدر حواستون به تک تک ثانیه های دوری و عشق و رسیدن بود و با اهمیت و با غیرت نوشتیشون که باعث میشه ادم واقعی ندونش.چون معمولا ادما به دورورشون و اتااقتی که اره تو لحظات کدر و بی رنگ زنگیشون میفته یا حتی لحظات شاد!بی توجهن.تو فکر گذر کردنشونن.برای همین احتمالا این فکر نا ب جا رو کردن راجبتون.

اقا ما ک کیفور میشیم با اووکادو و یلدا.بقیه رو هم کار نداریم :دی

پاسخ:
شما لطف دارید :-)

:)

پاسخ:
:-)

در مورد وبلاگ شما که خیلی وقته میخونم و خیلی وقتا خاموش که هیچوقت همیچین تصوری نداشتم ولی یه وبلاگ دیگه میخونم تو یه سرور دیگه که واقعا خیلی شبیه رمانه بیشتر تا روزانه نویسی و همیشه میگم یه روز میاد میگه که تمام شخصیت هاش زائیده ی ذهن خیالیش بودن:)))

هرچند که خب هر داستانی هم از واقعیتی منشا گرفته...

پاسخ:
:-)
درسته که هر داستانی چیزی از واقعیت تو خودش داره...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">