اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

از برلین تا اصفهان 2

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۰ ق.ظ

آرام بخش خوردم و تمام زمان پرواز رو خوابیدم. وقتی رسیدم، توی فرودگاه، احساس سردرد و گیجی شدیدی داشتم. با وجود این که یکسال به طور فشرده کلاس زبان آلمانی رفته بودم حس میکردم هیچی بلد نیستم. نمیتونستم تابلوهای راهنما رو بخونم. بغضم شدید بود. نمیتونستیم چمدون ها رو دنبال خودم بکشم. بی هدف روی صندلی سالن انتظار نشستم و زل زدم به مسافرا که گاهی با عجله از جلوم رد میشدن. آووکادو قرار بود اینجا باهام باشه. ما قرار بود باهم اینجا باشیم. کلی صبر و تلاش کرده بودیم که بتونیم با هم توی یک دانشگاه پذیرش بگیریم. اما آووکادو در اون لحظه کنار من نبود. آووکادو تو یک ماه آخر همه چیزو خراب کرد... چند ساعتی طول کشید که تونستم خودمو جمع کنم و تاکسی بگیرم و به یه هتل برسم. هفته اول درگیر ثبت نام و خوابگاه و مسائل اقامتی بودم. آخرشم نتونستم خوابگاه بگیرم. چون از قبل تو سایت دانشگاه برای خوابگاه درخواست نداده بودم. با یه دختر عرب زبان آشنا شدم و با هم دیگه یه آپارتمان اجاره کردیم. آلا هم خونه ای خوبی برای من بود. همیشه لبخند روی لبش بود. اینقدر مهربون بود که گاهی بهش میگفتم تو باید هرچه زودتر بچه دار بشی. دنیا به مادری مثل تو نیاز داره. روزها برام خیلی سخت میگذشت. انگیزه هام کم رنگ شده بودن. کل تصوراتم در مورد زندگی به هم ریخته بود. تقریبا هر شب با گریه میخوابیدم. طوری که آلا آخر شبا مدام میومد و چک میکرد که گریه نکنم! گاهی فکر میکنم اگه خدا آلا رو سر راهم قرار نمیداد، تو همون 6 ماه اول دیوونه شده بودم.

+ممکنه ادامه داشته باشه...!

موافقین ۱۷ مخالفین ۲ ۹۸/۰۷/۲۱
یلدا

نظرات  (۱۵)

۲۱ مهر ۹۸ ، ۱۱:۰۰ آفتابگردون ...

توی اون یک ماه آخر چه اتفاقی برای آووکادو افتاده بود که نتونست بیاد؟ قرار بود بعدش کی بیاد؟

پاسخ:
نخواستم بنویسم اما... 
پدر آووکادو سکته قلبی کردن و عمل قلب باز و ... آووکادو معتقد بود چون تنها پسر خانواده س باید بمونه. اولش میگفت با تاخیر میاد اما اصلا نیومد. اون فرصت مهاجرتش رو به خاطر تاخیر زیاد از دست داد. منم که لجم در اومده بود جواب تماسها و پیام هاشو نمیدادم... اینجوری بود که همه چی بهم ریخت...

ما تصمیم داریم به آلمان مهاجرت کنیم ... البته تحصیلی نه! کاری

پاسخ:
موفق باشید :)

+اگه سوالی داشتی در خدمتم :))

جدا از همه چی من دارم به خانواده ات فکر میکنم که هر چند سخت ولی چقدر خوب و با دل و جرات که خودت بری یه کشور دیگه هتل بگیری و بعدا همخونه ای بگیری 

این اتفاق حتی برا من اگه برم یه شهر دیگه خیلی سخت اتفاق میوفته چون که همیشه نگرانن

پاسخ:
پدر من هم نگران میشه اما همیشه سعی میکنه راه تجربه رو برام باز بذاره. حتی اگه این تجربه با شکست همراه باشه

من که مشتاق شدم ادامه اش رو بخونم. :)

پاسخ:
:)
۲۱ مهر ۹۸ ، ۱۸:۲۸ شهـــ ـــرزاد

خودت هم دختر خیلی مهربونی هستی :)

پاسخ:
لطف داری :)
۲۱ مهر ۹۸ ، ۲۲:۵۱ بهارنارنج :)

ممکنه؟:|

مارو کنجکاو کردی آقا ممکنه چیه؟:|

پاسخ:
داستان رو که میدونید. فقط راوی تغییر کرده! 
:)

این پست های از برلین تا اصفهان ها رو دوست خواهم داشت مثل دوتای اولیش:)))  منتظر ادامه داستان هستم بانووو جان:)

پاسخ:
:))

من نمیفهمم واقعا چرا باید دوباره این مسایل رو باز کنی و بنویسی؟ انگار یه مشکلی داری که تو آرامش هم دوست داری خودتو شوهرتو عذاب بدی. این حرفا برای آووکادو خوشایند نیست. نمیدونم چرا یکی نمیاد بنویسه تو چرا ایران نموندی؟ حتما آووکادو باید میومد؟

پاسخ:
عجیبه! شما در جریان هستی آرامش همسر من با چی به هم میخوره؟!

ادامه بده لطفا 

جماعتی منتظریم :)

پاسخ:
چشم :)
۲۲ مهر ۹۸ ، ۱۵:۲۶ پلڪــــ شیشـہ اے

سلام. :)

ای جان. کنجکاو شدم. 

چه لحظه های سختی رو پشت سر گذاشتید ...

این شرایط عملا قدرت پودر کردن یه دختر رو داره ...

پاسخ:
سلام :)
خیلی سخت و من محکوم بودم به قوی بودن...
۲۲ مهر ۹۸ ، ۱۹:۲۶ بهارنارنج :)

خیلی فرق میکنه دیگه،بگو دوست دارم بدونم حس تو چی بوده؟

یلدا آدم بزدلی که پشت اسم ناشناس قایم میشه حتی ارزش نداره کامنتشو بخونی!چه برسه جواب بدی

پاسخ:
چشم. سعی میکنم بنویسم :)

+دقیقا داری درست میگی

سلام

امیدوارم از پس مشکلات دیار غربت بخوبی بر بیایید که مطمئنم برمیایید

از آلکسانداری من خبر ندارید؟

راستی رفتارهای نژادپرستانه توسط آلمانها مشاهده نکردید؟

پاسخ:
سلام
من الان دیگه تو غربت نیستم و وسط ایران زندگی میکنم! :)
متاسفانه خبر ندارم
من که مساله نژاد پرستانه ی حادی مشاهده نکردم...
۲۵ مهر ۹۸ ، ۱۱:۰۶ نیمه سیب سقراطی

آخ چه سخت... میدونی یلدا داشتم فکر میکردم، قدم برداشتن توی یه جای غریب وقتی تنها باشی چقدر فرق داره با وقتی که یه دوست یا همراه کنارت باشه...

 

 

پاسخ:
خیلی متفاوته... خیلی سخت تر و کشنده تره...
۰۲ آبان ۹۸ ، ۲۲:۲۲ عاشق بارون ...

شنیدن یه داستان از زبان هر دو طرف واقعاً جالبه! خیلی‌ها! یعنی من رمان که می‌خوندم سال‌ها پیش٬ همش دلم می‌خواست ماجرا رو از دید اون یکی طرف هم بخونم! یه بار تو رمان چشم‌هایی به رنگ عسل تقریباً همچین اتفاقی افتاد٬ یکی هم رمان مهر و مهتاب و خیلی برام جالب بود! حالا تو هم بنویس خوندنش برای ما که جالبه. :)

پاسخ:
چشم حتما :)

جدا شدن از شهر و محل زندگی تو همین ایرانش سخته چه برسه به اینکه مهاجرت کنی حالا چه موقت چه دائمی به یه کشور دیگه. من که شدیدا آدم وابسته ای هستم و فکر نکنم بتونم دووم بیارم تو شرایط این چنینی 

پاسخ:
انگار آدما تو شرایط سخت، قوی تر میشن.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">