اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

مهری

پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۴ ب.ظ

«قاتل‌ِ امام زمان یه زن‌ِ سیبیلوئه»، این را آقای تهرانی گفت. معلم کلاس اول راهنمایی بود و علوم درس می‌داد، یعنی قرار بود که علوم درس بدهد اما هر بار که پا توی کلاس می‌گذاشت می‌نشست پشت میزش، قرآن زیپ‌دارش را درمی‌آورد و برای بچه‌ها قرآن می‌خواند و تفسیرش می‌کرد. بچه‌ها هم بدشان نمی‌آمد که به جای مباحث انقباض و انبساط از حوری‌های بهشتی بشنوند و سیخ‌های داغی که قرار بود در جهنم توی ماتحتِ اشقیا فرو برود. روزی که آقای تهرانی از ماهیت قاتل‌ِ امام زمان پرده برداشت ولوله افتاد میان بچه‌ها، انگار که کک به تنبان‌شان افتاده باشد. توی خیابان چشم‌شان به هر زنی که می‌افتاد خیره می‌شدند به بالای لبش که ببینند سبیل دارد یا نه. هر کدام‌شان وقتی به خانه رسیدند برای خواهر مادرهای‌شان گفتند که آقای تهرانی پرده از چه راز‌ِ بزرگی برداشته. بعد شش‌دانگ حواس‌شان را جمع می‌کردند که ببیند خواهر و مادرشان سبیل دارند یا نه، که اگر دارند بروند و راپرتش را به آقای تهرانی بدهند که چه نشسته‌ای که قاتل امام زمان خواهر یا مادر من است! به هر حال یافتن قاتل کم چیزی نبود، آن هم قاتلی به آن شقاوت. از آن روز به بعد بساط بند انداختن صورت‌ها رونق گرفت و دیگر هیچ مویی بالای لب‌های خواهرها و مادرهای بچه‌های مدرسه دیده نمی‌شد.
***
مهری دختر‌ِ زیبا خانم بود، همسایه‌ی دیوار به دیوار ما. هجده ساله بود و کمی هم خُل وضع. مدام داد و هوار می‌کرد و الکی برای خودش می‌زد زیر خنده. دختری نبود که دلخواهِ کسی باشد، موهایش مثل زغال سیاه بود و ابروهای پر پُشت و نامرتبِ به هم پیوسته داشت. اما چیزی که ترسناکش کرده بود موهای بالای لبش بود. پشتِ لبِ مهری به اندازه‌ی یک پسر بیست و چند ساله سبز شده بود. اوایل هر چقدر مادرش برایش بند می‌انداخت فایده نداشت و پشت لب مهری به شب نرسیده دوباره سبز می‌شد. این بود که مادرش بیخیال سبیل‌های مهری شد و در جواب کسانی که می‌پرسیدند چرا صورت دخترت را بند نمی‌اندازی؟ می‌گفت: «بدبخت رو هر کاریش کنم زشته، خُله، اصلا واسه کی این ایکبیریِ سیاه بخت رو خوشگلش کنم؟».
***
از آن روزی که آقای تهرانی آن پیشگویی را برای بچه‌های کلاس گفت روزگار‌ِ مهری سیاه‌تر شد. بچه‌ها می‌رفتند جلوی در خانه‌‌اش و بلند بلند فحشش می‌دادند، بعضی‌ها با سنگ شیشه‌های اتاقش را می‌شکستند و بعضی دیگر مسابقه‌ی پرتابِ تف به دیوار راه می‌انداختند تا ببینند کدام‌شان می‌توانند تف‌شان را بالاتر پرتاب کنند. اما مهری نمی‌ترسید، خُل وضع بود، فکر می‌کرد بچه‌ها می‌خواهند با او بازی کنند، پس با همان شلوار سفید و گل‌مَنگُلی‌اش بدو بدو خودش را می‌رساند توی کوچه. موهای زغالی‌اش از زیر روسری‌ای که گره‌اش را هول‌هولکی زیر غبغبش بسته بود آرام آرام بیرون می‌آمد. بچه‌ها تا چشم‌شان به مهری می‌افتاد با مُشت و لگد می‌افتادند به جانش. بعضی‌ها هم زیپ شلوارشان را می‌کشیدند پایین و می‌شاشیدند به هیکل مهری. مهری اما بلند بلند می‌خندید، موهای زغالی‌اش خاکی و خون‌آلود و شاش‌آلود توی هوا تاب می‌خورد، گوشه‌ی چشم‌ها و لبش پاره می‌شد و خون می‌زد بیرون. مهری نمی‌دانست چرا دارند کتکش می‌زنند. فکر می‌کرد بازی‌ِ بچه‌ها اینطوری‌ست، برای همین بلند بلند می‌خندید. بوی خون و شاش می‌پیچید توی دماغش. تا زمانی که مادر مهری با چوب از خانه بیرون نمی‌آمد و دنبال بچه‌ها نمی‌گذاشت کتک خوردنش ادامه داشت. اما یکروز مادر مهری خسته شد. گفت: «بذار اینقدر بزننش و بهش بشاشن تا جونش درآد، دیگه خسته شدم»
***
یک روز بچه‌ها افتادند به جان‌ِ مهری. یکی از میان جمع فریاد زد: «قاتل» بعد با لگد گذاشت وسط پیشانی مهری. همانجا سرش شکافت و خون جلوی چشمانش را گرفت. مهری ناگهان ترسید. نمی‌دانست از چه کسی می‌ترسد اما مثل بید مجنون می‌لرزید. خودش را با بدبختی از زیر مشت و لگد بچه‌ها بیرون کشید و بنا کرد به دویدن. بچه‌ها دنبالش کردند و مدام فریاد می‌زدند: «قاتل». با هر فریاد ترسش بیشتر می‌شد. دوید و دوید تا رسید به خیابان. داشت می‌دوید که یک ماشین با سرعت کوبید بهش، مهری مثل یک عروسک خیمه‌شب‌بازی مچاله شد و پرت شد چند متر آن طرف‌تر. مثل یک تکه گوشت که تازه از کشتارگاه درآمده باشد سرخ بود، سرخ‌ِ سرخ. بچه‌هایی که دنبال مهری گذاشته بودند خشک‌شان زده بود. فکر نمی‌کردند قاتل امام زمان اینقدر زپرتی باشد. بعد صدای فریادهای راننده را شنیدند که میان صدای جیغ و دادِ مردم توی ذوق می‌زد. راننده داشت می‌کوبید توی سرِ خودش، همه‌ی بدنش می‌لرزید و به بخت بدش لعنت می‌فرستاد، انگار از اینکه قاتلی بالفعل را کشته بود خوشحال نبود! همانطور که داشت می‌زد توی سرش قرآن زیپی‌اش از جیب کتش افتاد روی جنازه‌ی مهری. خودش بود، آقای تهرانی...

حسن غلام‌علی‌فرد/ روزنامه‌نگار

موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۹۴/۰۸/۲۸
آوو کادو

نظرات  (۳۵)

۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۷ فاطیما کیان
آخر به کدامین گناه ؟ ....
تلخ بود ...
پاسخ:
گناه جهل
به نظرم راحت شد از زندگی در کنار همچین افرادی
طفلک مهری 
پاسخ:
:-(
۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۵ نفس نقره ای
کم نیستن اینا! الخصوص تو شهرهای مذهبیمون!
پاسخ:
متاسفانه...
:/
هعی...
پاسخ:
... 
دیگه کم‎کم این موردا داره عادی میشه..
پاسخ:
باید کم کم دیگه دیده نشه، نه این که عادی بشه...
وای چقدر قشنگ بود این متن..
عالی بود...
پاسخ:
:-)
واقعی بود داستان ؟
مهری مرد"؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:
واقعی مُرد ...
اک,ههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
یه دقیقه سکوت میکنم.
پاسخ:
سکوووت...
۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۳:۱۱ آقای مربّع
.. :‌ )
پاسخ:
...
جهالت غم انگیز ...
امثال این آدما چقد درحق خود، اطرافیانشون و دین خدا ظلم میکنن ...
پاسخ:
متاسفانه خیییلییی 
۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۰ مهدی رنجبر
خیلی داستان تلخی بود
ولی خوب بود
پاسخ:
خوب و تلخ...
حماقت یک معلم گریبان گیرش شد که حقش بود
سادگی بچه گانه که به اسم دین رنگش کرده بود ، شده بود شقاوت
متاسفانه، ای کاش اینوگنه آدم ها نبودند
پاسخ:
باید دید معلم آقای تهرانی کی بوده که این شکلی شده!!
چقدر خشونت و انزجار داشت این داستان. پایان بندیش هم شبیه شاید برای شما هم  اتفاق بیفتد شد:)
پاسخ:
انسان های جاهل زود خشمگین میشوند
"خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت/حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت"   (حافظ)

+احتمالا این جور پایانِ داستان برای مخاطبان جذاب تره!
چه بچه های احمقی :-(
پاسخ:
:-((
۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۰۹ آقای سر به هوا ...
اون قسمت موهای پشت لبش خیلی خوب بود :دی
پاسخ:
:-))
۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۵ رفیعه رجعتی
وایییییییییییی!!نهههههه!!خععععععلی تلخ بوووووود آوو:(((
هنوزهم هسدن کسایی ک میگن امام زمان اگ بیاد گردن همرو میزنه!!هنوز هم هسدن این "ادم ها"!!
پاسخ:
هستن متاسفانه...
وای :(
چقدر دردناک... چقدر ... نمیدونم چی بگم!!!
دلم سوخت واقعا

پاسخ:
:-(
آخ...:(
پاسخ:
:-(
چیزی ندارَم :(
پاسخ:
... :-(
۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۴:۲۳ آرامیس بانوی هزار فصل
منم وقتی بچه بودم و این مطلب رو شنیدم تو خیابون دنبالش می گشتم.اما قاتلی که به ما گفته بودند یک عجوزه ی زشت بدترکیب با یک چشم بود.
طفلکی مهری! مثل خیلی از قضاوتهای ما درباره مردم،خودمان رای صادر می کنیم،خودمان هم مجازات می کنیم!
پاسخ:
قضاوت بی جا ریشه ی مارو میسوزونه...
۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۴:۲۷ یاسین مهدیزاده
واقعی که نبود، بود؟

دور و بر ما از این آدم ها کم نیست. ایمان و دین وقتی بدون عقلانیت باشه میتونه بسیار وحشتناک باشه.
پاسخ:
میگن واقعیه!

وحشتناااک...
چقدر غم انگیز بود. جدا از موضوع اصلی، همیشه برام دیدن صحنه ی بچه هایی که دارن دسته جمعی کس دیگه ای رو اذیت میکنن و لذت میبرن، عذاب آور بوده :(
پاسخ:
باید متاسف بود... :-(
۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۴۴ فروردین دخت
جهل...
پاسخ:
متاسفانه...
وای :(
واقعا؟
راست بود؟
پاسخ:
راست بود...
تلخ :(
پاسخ:
:-((
چ تلخ بوداین قصه
زهر داشت اصن
پاسخ:
خیلی...
متاسفانه چه پدر و مادر ها و چه مدرسه به بچه ها اموزش نمی دهند کسانی که با شما متفاوت هستند لزوما پست تر نیستند. بار ها دیدم که بچه هایی با معلولیت ذهنی و یا جسمی مورد ازار و اذیت همسالان خود به بهانه های مختلف قرار میگیرند.  .... البته کمی غلو شده نوشتین.
پاسخ:
هیچ تلاشی هم برای رفع این نقص آموزشی و پرورشی صورت نمیگیره ...
۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۲ نرگس جوان
آآآآ..............ه
پاسخ:
...
۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۶ نیمه سیب سقراطی
اولش بلند بلند خندیدم 
ولی آخرش ...
آخرش ...
آخرش ...

پاسخ:
آخرش...
کی بود میگفت دنیا به کام دیوانه هاست؟
پاسخ:
نمیدونم.
مهم نیست! ولی قطعا چرند میگفت...
پاسخ:
همینطوره...
با سلام لطفا منبع ؟
پاسخ:
منبع ذکر شده!
آ.........ه!
حکایت فرخنده ی ما افغانها چقدر ررر شبیه این داستانه...
اما...قاتلش مجازات نمیشه...
آآآ....خ :(
پاسخ:
بسیار دردناک...
خیلی سوژه قشنگی بود اما آخرش هندی شد!
پاسخ:
هوم
۰۲ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۰۶ نرگس بیانستان

بله :))))

پاسخ:
سلام بر نرگس جوانِ گذشته و نرگس بیانستانِ حال حاضر! :-)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">