اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

۱ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

سرم را زیر آب فرو می‌کنم سردترین آبی که فکرش را بکنی، مغزم منجمد می‌شود، گوش‌هایم بی حس. نفس نمی‌کشم، صدایی نمی‌شنوم و هیچ چیز نمی‌بینم ولی باز هم افکار آزاردهنده رهایم نمی‌کنند. سرما یادم می‌رود. ناخودآگاه سرم را بالا می‌آورم. گوشهایم سوت می‌شنوند و صدای دندان هایی که از سرما می‌لرزند. حرفهایم به جمله‌ی قابل فهمی تبدیل نمی‌شوند. آدمهای درونم درگیرند و جسم خسته و ناتوانام را میان امواجی از تردید تنها می‌گذارند. تا بخواهم جان بگیرم، باز هم موجی دیگر، میزند و گیج ترم می‌کند. داد می‌زنم: "مگه گیجی پسر؟" از حمام بیرون می آیم و دوری در خانه می‌زنم. خودم را به اولین رادیاتور می‌رسانم که گرم شوم. فکر کردم سرما مغزم را از کار انداخته است. نمیدانم مکان فرقی برایم ندارد. نمی‌دانم نمی‌توانم بیرون بیایم از خرابه های ذهنم، از تودرتویی تاریک که هیچ راهی به بیرون ندارد. بوی زباله خانه را گرفته. ظرف های کثیف تمام سینک را اشغال کرده اند. حتما حشرات موزی زیر زباله ها مشغول جفت گیری هستند. باز هم داد می‌زنم: "مگه کَری پسر؟ چرا همان موقع این وبلاگ لعنتی را حذف نکردی؟ چرا احمق بودی و اینجا را نشانش دادی؟" هم بودم و هم نه. جملات بی معنی مبهمی که از دهانم بیرون می آمد تنها ذره ای مرا به خود می آورد... بعد از رفتنش، هیچ‌ وقت فکرش را نمی‌کردم دوباره دچارش شوم. دوست داشتم مثل همه احساس‌ها و آرزوهای دیگری که شکل نگرفته اعدام‌شان کرده بودم این را هم بدون ذره‌ای تردید از میان ببرم. نمی‌دانم این حس ناشناخته از کجا آمد و خواب را از چشمانم گرفت. انگار چیزی گوشه ذهنم کمین کرده بود و انتظار می‌کشید تا در فرصتی مناسب به سطح بیاید و من را در دنیایی از احساسات ناشناخته سردرگم سازد. یک لحظه کافی بود تا افکاری تمام نشدنی در ذهنم شناور شوند و او را که همیشه چند قدم از زندگی فاصله می‌گرفت، دوباره بیندازند وسط زندگی، آن هم میان گنگ‌‌ترین و پیچیده‌ترین مفهومش؛ عشق... به سختی مسیرم را پیدا کرده ‌بودم و با بی‌تفاوتیِ یک فیلسوف شکست‌خورده راهم را ادامه می‌دادم که رخدادی راهم را در نگاهش بی‌راهه کرد. راهی نماند غیرِ او. تماشایش مثل فیلمی بود که فقط می‌فهمیدم دوستش دارم و از دیدن هزار باره‌اش خسته نمی‌شوم ولی نمی‌توانم دلیلش را به روشنی بیان کنم. کار چشم‌ها بیش‌تر از تماشا کردن است. در پسِ چشم‌هایش یک آشناییِ کهنه می‌دیدم که هم آرامم می‌کرد و هم بی‌قرار... چشم هایم را میبندم که صورتش را تصور کنم. فشاری در سرم حس می‌کنم. دوباره بر سرِ خودم داد می‌زنم: "چرا این جا را رها نمی‌کنی پسر؟"
 

۳۶ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۷ ۰۸ دی ۹۸ ، ۱۲:۰۰
آوو کادو