اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

برعکس همه ی دخترا که عاشق رنگ صورتی هستن، من از بچگی عاشق رنگ آبی بودم. از عکس این پست هم مشخصه که من عاشق رنگ آبی هستم! آووکادو معتقده که ماشین رو باید سفید بخری یا مشکی. اما من موفق شدم راضیش کنم که این تیبا خوشگل و گوگولی رو بخره. از روز پنج شنبه که تحویل گرفتیمش عین ماشین ندیده ها همش به آووکادو میگم بریم بیرون یه دور بزنیم! بعدشم لاک آبی میزنم و یکی از مانتوهای آبیم رو میپوشم و زودتر از آووکادو آماده میشم! تو کوچه کنار ماشین وایمیستم و مجبورش میکنم ازم عکسای هنری بگیره! آووکادو میگه حتما تاحالا سوژه ی همسایه ها شدیم! تو ماشین هم همش اِبی میخونه "آبی آبی مهتابی"! هنوز دوماه از بی ماشین شدنمون نگذشته اما خیلی طولانی و سخت بود! این سختی و ناراحتی برای آووکادو بیشتر بود. الانم خیلی از این ماشین راضی نیست و میگه خیلی پلاستیکیه!! باورتون میشه قصد ماشین خریدن نداشتیم و حتی پول کافی نداشتیم و در عرض چند روز خودش یهو جور شد!؟

۲۲ نظر موافقین ۲۳ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۰۰
یلدا

سلام. در ادامه پست قبلی خواستم بنویسم که من فرشته نیستم! اگر چند خط پایین رو بخونید میفهمید که من با دیدن تلاش های آووکادو فقط یه مقدار خودمو جمع و جور کردم! تقریبا توی اطرافیانم کسی رو مثل آووکادو سراغ ندارم. کسی که هم کار میکنه. هم دانشجوی دکتری ست، توی یه دانشگاه سخت گیر! هم قراره از اول مهر دوباره تدریس رو شروع کنه. با این همه مشغله هر موقع که بخوام برای من وقت داره. هیچ وقت برای من خسته نیست. تازه این چیزا اصلا مهم نیست. آووکادو تقریبا از 6 سال پیش رو پای خودش وایساده. همزمان درس خونده و کار کرده. سربازی رفته. ماشین خریده و هیچ کمکی از خانواده ش نگرفته. شاید باور نکنید که توی این اوضاع اقتصادی، پدرش حتی یک ریال هم برای ازدواج ما کمک نکردن. همه رو آووکادو خودش به تنهایی انجام داد. حتما فکر میکنید پدرش نداشته که کمک نکرده! نه! پدر آووکادو پزشک متخصص هستن. ازون آدما که همه به نظراتشون احترام میذارن! اما از من خوشش نمیاد. خواستگاری و عروسی رو هم به زور اومد. از همون اول هم به آووکادو گفته بودن که اگر منو بخواد باید قید هر نوع حمایتی رو بزنه. مثل یه آشغال به من نگاه میکنن فقط به این دلیل که من قبلا ازدواج کرده بودم و دوشیزه نبودم! بعد چند ماه خانواده ی آووکادو هنوز خونه ی ما نیومدن. تصمیم گرفتیم این تعطیلات رو سفر کنیم و خونه ی پدر آووکادو باشیم. اما اینجا کسی خیلی با ما حرف نمیزنه. کسی خیلی مارو تحویل نمیگیره. هوا و فضا سنگینه. پدر آووکادو حتی در لحظه ورود با من دست ندادن، خواهر آووکادو پرید و سریع منو بغل کرد تا دستم تو هوا خشک نمونه... از اول هم میدونستم که این سفر سخت و نفس گیره اما قبول کردم اینجا باشم چون دلم میخواد حداقل آووکادو رو دوست داشته باشن.

۲۰ نظر موافقین ۳۲ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۵
یلدا

راستش رو بخواید هیچوقت فکر نمیکردم تو کمتر از شش ماه این همه تغییر ببینم. حالا میتونم بگم که انگیزه و تلاش یلدا تو زندگی خیلی بیشتر از من شده! چند ماهه که یلدا کار تدریس زبان رو شروع کرده و حالا سرش شلوغ تر شده. بعضی روزا تا پنج جلسه کلاس داره و حداقل یک و نیم ساعت رو صرف رفت و آمد میکنه؛ اما شاید باور نکنید که همیشه غذاش گرم و خوشمزه و آماده س. همیشه لباس های من تمیز و اتو کشیده س. کیک یا شیرینی های مخصوصش بین همکارام تو شرکت معروف شده! از بس خونه رو تمیز میکنه که من عصبانی میشم! دیشب برای امروز غذا درست نکرده بود. قبل خواب بهش گفتم که ناهار فردا رو از بیرون میگیرم اما امروز ساعت پنج و نیم صبح با بوی پیاز داغ بیدار شدم! وقتی رفتم تو آشپزخونه دیدم با چشمای پف کرده داره تند تند غذا درست میکنه... گاهی حس میکنم دارم شاخ در میارم! شاید شما فکر کنید که شاخ لازم نیست و این کارا رو خیلی از زن ها انجام میدن اما یلدا اصلا این مدلی نبود! تو خونه پدرش هم یه خانمی بود که کارهای خونه شون رو انجام میداد. فقط گاهی یلدا از سر ذوق کیک و شیرینی می پخت اما حالا... فکر میکنم تو زندگی کردن دارم ازش عقب میوفتم! چطوری عقب نیوفتم؟!

۲۷ نظر موافقین ۲۹ مخالفین ۱ ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۳۵
آوو کادو