اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

چند ساعت از نیمه شب گذشته. بیدار می‌شوم ولی یلدا نیست! آهسته از اتاق بیرون می‌خزم. پیدایش می‌کنم... چند وقتی بود دلش لَک زده بود برای کافه گردی اما شرایط کافه ها مساعد نیست. می‌داند که به زودی هم مساعد نمی‌شود. خودش دست به کار شده و کافه‌ای در کنج خانه تاسیس کرده! دو صندلی را گوشه‌ی دنجِ این خانه گذاشته‌. همان که شبیه صندلی‌های کافه‌ای‌ بود. همان که دوستش می‌داشت. همان که از پشت ویترین مغازه عاشقش شده بود. این صندلی‌ها را گذاشته‌ یک گوشه‌ی این خانه که جای کتاب‌خواندن است. بالای سرش یک چراغِ کم‌رمق هم هست که نورش برای خواندن کافی‌ست. روی میز کوچکی که کنارِ صندلی‌ست یک لیوان چای گذاشته که بوی دارچین از آن بالا می‌زند و یک کتاب گرفته‌ دستش که بارها آن را خوانده و کتاب مورد علاقه اش است... می‌روم و روی صندلی مقابلش می‌نشینم. می‌پرسد: چای دارچین می‌خوری یا قهوه؟ می‌گویم: بلند بخوان! باصدایی واضح، شبیه به گوینده های رادیو، می‌خواند: "هیچ کس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم ، عشق سوم ، اینها بی معنی است. فقط رفت و امد است. افت و خیز است. معاشرت می کنند و اسمش را می گذارند عشق."

خداحافظ گاری کوپر
رومن گاری

۲۲ نظر موافقین ۴۱ مخالفین ۳ ۲۲ تیر ۹۹ ، ۰۶:۴۰
آوو کادو

غروبِ دیروز ملال‌آور بود، بعد از چند ساعت کارِ اضافه، از محل کار خارج شدم، حتی با تنها همکار باقی مانده در شرکت خداحافظی نکردم. بی هدف در خیابان کنار شرکت که مغازه‌های شیکی دارد، قدم زدم. جلوی ویترینِ مغازه‌ها متوقف می‌شدم ولی یادم نمی‌آمد که چه چیزی باید بخرم! همین‌طور راهم را به طرفِ خانه ادامه دادم. دفترها و مغاره‌ها داشتند از آدم‌ها خالی می‌شدند، من بی‌آن‌که قصدِ این کار را داشته باشم چهره‌ها و لباس‌های مردم را نگاه می‌کردم و راه می‌رفتم و با خود زمزمه می‌کردم: نه! این آدم‌‌ها باب میل من نیستند! حدس می‌زنم پیاده‌روی‌ام حدود دو ساعت طول کشیده باشد. به چهارراهی رسیدم که اسمش را فراموش کرده ‌بودم، یا نمی‌دانستم؛ آن را رد کردم و یک‌دفعه زل زدم به نقطه‌ی عجیبی که درست نمی‌دیدمش. جلوتر رفتم و دیدم که یک زنِ جوان، دارد از طرفِ مقابل می‌آید، انگار او هم مرا دیده است. او، برعکسِ همه‌ی عابرهای دیگر، سرش را بالا نگه داشته است. این‌قدر لطیف است که انگار روی باد راه می‌رود نه روی زمین. یک بغض نامحسوس هم در چهره‌اش سرگردان است. جورِ خاصی آرایش کرده است، مثل کسی‌ است که از چشم‌ها شروع می‌کند به آرایش‌کردن، امّا چون وقت ندارد کامل آرایش کند فقط کنارِ چشم‌ها را خط می‌کشد. پلک‌ها را اصلا دست نزده. این‌طور درخشش فقط وقتی ایجاد می‌شود که مداد را با دقّت از انتهای پلک با مهارت خاصی به طرفِ دیگر بکشی و یک آرایش خفیف ایجاد کنی که تشخیصش مشکل باشد. اندکی از موهایش از شال بیرون زده و به طور تصادفی روی چشم هایش ریخته و باعث یک بی نظمی زیبا شده. هوا تاریک است و نمی‌توانم بگویم که موهایش چه رنگی بود اما هرچه بود _قهوه‌ای، بلوند یا شکلاتی_ به شدت با رنگ پوستش تطابق داشت. یک تطابق بی نقص در تمام اجزا! کم کم زمزمه‌ام را متوقف کردم و داشتم که به این نتیجه می‌رسیدم که ممکن است کسی از این آدم‌ها باب میل من باشد! اصلا همین یک نفر باب میل من است و تمام...!

چند ثانیه بعد آن زن به من رسید و رویاهایم شکافته شد و شروع کرد به حرف زدن و سرزنش کردن و... انصافا حق با او بود! مدتی است که دچار فراموشی های مقطعی می‌شوم. دیروز هم گوشی را در شرکت جا گذاشته بودم و یلدا را با جواب ندادن به گوشی و دیر آمدن به خانه نگران کرده بودم! طوری که راه افتاده بود در خیابان های اطراف خانه، دنبالم بگردد!

۹ نظر موافقین ۳۹ مخالفین ۲ ۱۸ تیر ۹۹ ، ۰۷:۱۰
آوو کادو