باز هم ساعت از نیمه شب گذشته؛ آسانسور که دهانش را باز میکند، بیدار میشوم. چند دور کلید را میچرخانم تا بالاخره اجازه ی ورود صادر شود. سرما به صورتم برخورد میکند. بدون معطلی خودم را به تخت خواب میرسانم. حرف مادرم در ذهنم موج میزند که "نباید با لباس بیرون بخوابی، ملافه ها کثیف میشن..." در دلم از مادرم عذر خواهی میکنم و چشمانم را میبندم شاید خوابِ تصویر بالا را ببینم. سرما را بیشتر حس میکنم. نگاهی به رادیاتور شوفاژ میاندازم و زمزمه میکنم که بخاریِ بدون شعله، به پشیزی نمیارزد.
عکس: آووکادو/ اردیبهشت 94
+بشنوید