صبحِ جمعه انگار هوا حجم بیشتری دارد. پنجره را باز میکنم و فنجانِ قهوه را روی لبه آن میگذارم. باد خنکی صورتم را نوازش میکند. بوی قهوه، قاصدکی را به سمت پنجره میکشاند. کنارِ دستم فرود می آید، به او تعارف میکنم که مقداری قهوه مهمانم باشد. تشکر میکند و میگوید که بوی آن برایش کافیست. نگاهش میکنم و برای او یک بیت شعر میخوانم؛ با یک بیتِ زیباتر پاسخم را میدهد. لبخند میزنم. ناگهان باد از راه میرسد و او را سوار میکند و میرود به پنجره ی بعدی تا شعر مرا آنجا بخواند...
+بد نیست قاصدک بودن را امتحان کنیم. هرکس مایل بود اعلام کند تا از پنجره اش وارد شوم و بیتی به او هدیه کنم. (پاسخ نظرات این پست همراه با یک بیت شعر میباشد)
عکس: آووکادو/ 1396.8.5