پَر کشید...
ساعت 10 صبح است. در سالن فرودگاه نشسته ام. قسمتی از مسافران روی صندلیهای پلاستیکی آبی رنگ نشسته اند و عده ای نیز به نرده های نقره ای تکیه زده اند و یک نقطه را تماشا می کنند. به سال پیش فکر می کنم. همه لحظات را مرور می کنم. از دور چشمم به دوستی می افتد که لباس پوشیدنش برایم آشناست. نزدیک می شود. خودش بود، هم کلاسی سابق. به یاد دارم از همان روزهای اول با وجود اختلاف سلیقه، زود صمیمی شدیم. در این یک سال تغییر زیادی نکرده. سلام میکند و کنارم می نشیند. دختری قد بلند با چهره ی معصوم، موهای کاملاً خرمایی، چشمان آبی، پالتوی سرمه ای و عینکی کاچویی. خودمان را به یک کافه میرسانیم. روبه رویم می نشیند. از هر جایی سخن می گوییم. از روزهای شیرین دانشگاه، از کلاس زبان، از پذیرشی که سال گذشته هر دو از یکی از دانشگاه های آلمان گرفتیم... ولی من نتوانسم بروم، دلم میخواست اما مشکلات اجازه ام ندادند... او تنها رفت که رفت... ناگهان عکسی را از کیفش درآورد و به دستم داد...عکس خودش بود به همراه پسری رنگ پریده بود با موهای طلایی و چشمانی شبیه مار! همان جا در آلمان با پسری آشنا شده... هم کلاسی اش است... عکس را روی میز انداختم... حس میکردم صدای سوتِ گوشم فضای کافه را پرکرده...
ازم می پرسد: از چیزی ناراحتی؟
-شاید
-از چهره ات پیداست.
-همینطوره
-حرف بزن. شاید بهتر شوی.
-آلمانیم هنوز آنقدر خوب نیست که همه چیز را متوجه شوی!
چهره اش را در هم میکشد. ساکت می شوم. به نقطه ی نامعلومی خیره می شوم. به درخواست پذیرش مجددم فکر میکنم که یک ماه پیش فرستادم و بی صبرانه منتظر جوابش بودم...میخواستم با خبر رفتنم به آلمان غافلگیرش کنم اما غافلگیر شدم، مثل تیمی که 4-1 عقب است، همین الان در دقیقه 85 یک نفر هم کارت قرمز گرفت!... در حالیکه چانه اش را روی کف
دست راستش تکیه داده است، به چشمانم زُل زده است. در آن لحظه انتظار دارم
چیزی بگوید. ولی او نیز سکوت را ترجیح می دهد. زمان می گذرد...دست چپش را در هوا تکان می دهد، به خودم می آیم. گفت: نگران نباش، درست می شود... می شود مرا به فرودگاه برسانی؟ ساعت 4 باید برگردم تهران!
-چقدر زود! حرفهایمان ناتمام مانده است.
-تا یک ماه دیگه که ایران هستم بازم بهت سر میزنم...
تمام راه تا فرودگاه را مواظب بودم اشکم فرود نیاید...