هوا ابری و بهاری است. با سرعت کمی رانندگی می کنم و اندکی از ذهنم درگیرِ سفر است. فریدون فروغی پخش می شود و با شعرش زمزمه می کنم که دیگر دل با کسی نیست... ناخودآگاه سکانسی از زندگی در ذهنم مرور می شود... آن روز که هوای ابریِ بهاری بر ذهن ها غالب بود. روی چمن دراز کشید. کنارش نشستم. در اثر جاذبه شال او پایین افتاد و مقداری از موهای خرمایی رنگش پیدا شد. چند بار چشمانش را باز و بسته کرد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت: دلم میخواهد روی ابر های بنشینم و حداقل نیمی از کره ی زمین را بگردم. گفتم اگر ابر ببارد، تمام می شود و تو زمین می خوری. گفت: پس تو چه کاره ای؟! آن پایین منتظر باش تا مرا بگیری که زمین نخورم...!
عکس: آووکادو/ 1395.1.23
+بشنوید
امروز در راستای آیین سیزدهم فروردین، جایی در اطرافِ شهر را انتخاب نمودیم؛ مکانی که می دانم در گذشته ی نزدیک، از چند باغ و چند تپه و دشت تشکیل می شد! اما امروز متوجه شدم که دشت ها و باغ ها تغییر قیافه داده اند و تنها آن تک درختِ سوخته جا مانده بود که با صدایی آهسته، بر علیه گرسنگان اعتراف می کرد... آن هم احتمالا تا چند روز دیگر توسط گرسنگان سَر به نیست می شود...
عکس: آووکادو/ 1395.1.13
باران در دو روز گذشته، مرا به یاد باران های بندر انزلی در آن اردوی دانشجویی (شاید روزی برایتان تعریف کنم) می انداخت... بارانی یک دست که رحمت الهی را بدون تبعیض بین بندگان تقسیم می کرد. امروز باران تمام شد؛ بیرون زدم که هوای پس از باران را نفس بکشم و ریه هایم را پر کنم از عطر خاکِ خیس... قدم زدم و قدم زدم تا به طور اتفاقی، از مکانِ تصویرِ بالا سر در آوردم... ریه هایم برای روزها عطر و نفس ذخیره کرده اند. توصیه می کنم در این بهار از تنفس عطرِ خاک و گیاهان خود را بی بهره نسازید... آن ها به شما نزدیک هستند، گاهی نگاهی به اطراف بیندازید...
خداوند همان کسی است که بادها را میفرستد تا ابرهائی را به حرکت درآورند، سپس آنها را در پهنه آسمان آن گونه که بخواهد می گستراند، و متراکم میسازد در این هنگام دانه های باران را میبینی که از لابلای آن خارج می شوند، هنگامی که این (باران حیات بخش) را به هر کس از بندگانش که بخواهد می رساند، خوشحال می شوند.*
*سوره الروم/آیه 48
عکس: آووکادو/ 1395.1.10
قصد داشتم در ابتدا از فرهنگ و ادب و رسوم نوروزی برایتان بگویم اما حس کردم این کار در محضرِ دوستانِ متخصص و اهل قلم، دشوار است؛ پس بی مقدمه درخواستم را بازگو می کنم: لطفا بهترین عیدی که تا کنون دریافت کرده اید یا علاقه مند به دریافت آن از شخصی هستید، را برای دوستانتان بنویسید. اگر هم برایتان مقدور بود عکسی از آن تهیه کنید و ما را در تماشای آن شریک نمایید... پیشاپیش سپاس :-)
+منتظرِ بهترین عیدی های شما در بخشِ نظراتِ این پست و یا یک پست مستقل با عنوان "بهترین عیدی من" در وبلاگ خودتان هستم.
+این بحث راجع به عیدی های غیر نقدی شما می باشد.
روی صندلی جابه جا می شوم. کمی با پاپیونم بازی می کنم و به اطرافم نگاهی می اندازم. بی شک حدود هشتاد درصد شرکت کنندگان، در حالِ انجامِ حرکاتِ موزون هستند. چراغ ها را خاموش کرده اند و فقط چراغ های گردانِ رنگی روشن اند. چشمانم می چرخد تا آشنایی را پیدا کنم؛ یِلوسلاوا (همسر اوکراینی یکی از اقوام) را می بینم که با لباسی قرمز، تنها نشسته است. برای اولین بار است که به ایران سفر کرده و نگاهی پر از تعجب و غربت دارد. نمیدانم برای شما پیش آمده که در جشنِ ازدواجِ فامیل درجه دوم تان احساس غربت کنید؟ حتما پیش نیامده! ... باید بگویم در جشن های عروسی، من غریب هستم. فقط منتظر می شوم آهنگ آرامی از ابی، وقتِ شام یا خداحافظی مهمان ها پخش شود و من گوش کنم. چون لذت شنیدنِ ابی در بلندگو های سالن، بیشتر از صدای هندزفری است! ... دیشب من و یلوسلاوا غریب بودیم...
+هفته ی آینده هم دعوت هستیم... تعطیلاتِ پر عروسی امسال را به فال نیک می گیرم :-)
بالاخره لحظه ی اعتدال بهاری از راه رسید و نظمِ بزرگِ آسمانی بار دیگر خودش را به رُخ جهانیان کشید. زمین تکان های قبل از بیداری اش را آغاز کرده و چشم های خود را نیمه باز نگه داشته است. به دوستِ قدیمیِ خود، آسمان، نگاهی کوچک می اندازد و گاهی سرفه های خشکی می زند... بیایید امسال به خودمان قول بدهیم که هر طور شده، از هر کدام از راه هایی که همه حفظ هستیم، آسمان آبی را از زمین مهربانمان نگیریم... چشم زمین به آسمان است...
او کسی است که باران نافع را بعد از آنکه [مردم] نومید شدند فرود مى آورد، و دامنه رحمت خویش را می گستراند، و او ولی و حمید است.*
+چهار فصل، دلتون شاد...
*سوره الشوری/آیه 28
عکس: آووکادو/ 1394.12.24