اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

۲۹ مطلب با موضوع «فتورُمان» ثبت شده است


ساعت شش و چهل و پنج دقیقه صبح، روی نیمکت سنگی ترمینال نشستم و منتظرم از راه برسد. خودش اصرار داشت که تنها و با اتوبوس سفر کند. یک سفر کوتاه که حالش را بهتر می‌کرد. حس می‌کنم من و یلدا انرژی بیست سالگی را نداریم. ذهن من و یلدا خیلی شلوغ‌تر از سال‌های گذشته است. هر دو پیرتر، شکسته‌تر و کم حوصله‌تر از گذشته شده‌ایم... اما... ده دقیقه قبل از رسیدنش پیام فرستاده که هنوز هم موقعِ دیدار، توی دلش رخت می‌شویند... راستش را بخواهید دل من هم دست کمی از او ندارد. (خوبی‌اش این است که یلدا اینجا را نمی‌خواند)

از نادر ابراهیمی خوانده‌ام که:
مگذار که عشق به عادت دوست داشتن تبدیل شود. مگذار که حتی آب دادن گل های باغچه ، به عادت آب دادن گل های باغچه تبدیل شود...

عنوان: سعدی

عکس: تیر 97 / ترمینال آزادی

۱۷ نظر موافقین ۳۴ مخالفین ۱ ۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۱:۰۰
آوو کادو

بعد از یک هفته کلنجار رفتن با خودم، شروع کردم به خانه تکانی و نقطه ی شروع، کتاب ها بود. خیلی وقت بود قصد کرده بودم که کتاب هایم را بر اساس نویسنده در قفسه ها جا کنم. حس می‌کنم کتاب های یک نویسنده، کنار هم احساس تنهایی نمی‌کنند و حتی گاهی دست هم را می‌گیرند و یک خط را تشکیل می‌دهند که نشانگر تفکرات پیوسته یا گسسته ی آن نویسنده است. بعد از پایان کار متوجه شدم بیشترین تعداد کتاب را از "گلی ترقی" دارم! خیلی عجیب بود؛ چرا تا به حال توجه نکرده بودم که تا این حد به آثار این نویسنده علاقه مندم!

۲۱ نظر موافقین ۲۴ مخالفین ۱ ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۱۰
آوو کادو


نشسته ام پشت میز و مقدار زیادی کار روی آن تلنبار شده... گوشی را برمیدارد و شماره ام را لمس می کند و می خواهد سریعاً نام کتابی بگویم تا بخرد. بدونِ فکر نام کتابی را می گویم؛ راضی نمی شود؛ می گوید برو و یک صفحه اش را برایم بخوان! از کتابخانه بیرونش می کشم و صفحه ای خودش را باز می کند! انگار که تا خورده باشد! برایش می خوانم. چیزی نمی گوید؛ چیزی نمی گویم...

۲۶ نظر موافقین ۲۷ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۴۵
آوو کادو


کاش می شد سوزن بزرگی، سوزن خیلی بزرگی، سوزن خیلی خیلی بزرگی از قطب شمال در زمین فرو کرد تا از قطب جنوب بزند بیرون و بعد زمین را مثل فرفره روی نوک سوزن آن قدر تند چرخاند تا همه ی آدم ها از روی آن پرت شوند بیرون.

رساله درباره نادر فارابی/مصطفی مستور/نشر چشمه

+هر چند نمی توان بر روی هنر و ادب قیمت گذاشت اما چون در زمانه ی وابسه به سکه زندگی می کنیم، می توانم در وصف این کتاب بگویم که ارزان قیمت است و بسیار پر ارزش... در این حد که پول پرداختی برای خرید این کتابِ کم جثه، تقریبا بهای یک جمله از آن نیست!!!  اکیدا توصیه می کنم که این کتاب را چند بار مطالعه کنید؛ چند بار! 

۳۵ نظر موافقین ۲۴ مخالفین ۱ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۵
آوو کادو


اگر مثل آدم خداحافظی کنی، غصه می‌خوری اما خیالت راحت است. اما جدایی بدون خداحافظی بد است، خیلی بد. یک دیدار ناتمام است، ذهن ناچار می‌شود هی به عقب برگردد و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود... انگار بروی به سینما و آخر فیلم را ندیده باشی...
ترلان/فریبا وفی/نشر مرکز

موافقین ۴۰ مخالفین ۱ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۲۰
آوو کادو


نمی شود آن قدر از چیزی متنفر بود مگر آنکه قسمتی از روحمان آن را بسیار دوست داشته باشد!
سه گانه نیویورک/پل استر/انتشارات افق

موافقین ۳۷ مخالفین ۸ ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۰
آوو کادو

هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه ی مردم مزایای تو رو نداشته ن...
گتسبی بزرگ/اسکات فیتس جرالد/کریم امامی/ انتشارات نیلوفر

موافقین ۲۶ مخالفین ۳ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۴۵
آوو کادو


افلاطون می گه خداوند آدما رو کاملا گِرد آفرید، با چهار تا بازو و چهار تا پا و دو تا سر، و اونا با سرعت وحشتناکی این ور و اون ور قِل می خوردن. در واقع،مردم خیلی خوشحال بودن و قدرتمند، تا جایی که خدا از این وضع ناخشنود می شه و اونا رو از وسط نصف می کنه، با یه کم فرق، طوری که حالا هر کسی پی نیمه ی دیگه ش می گرده، عشق یعنی همین...
از مزرعه/جان آپدایک/سهیل سمی/انتشارات ققنوس

موافقین ۳۰ مخالفین ۲ ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۲:۱۹
آوو کادو

عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست ، معرفت است. عشق از آنرو هست، که نیست. پیدا نیست و حس میشود ، می شوراند ، منقلب میکند ، به رقص و شلنگ اندازی وا میدارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند ،دیوانه به صحرا...
جای خالی سلوچ/محمود دولت آبادی /نشر چشمه 

موافقین ۲۹ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۰۰:۴۶
آوو کادو

برف قابل قبولی روی زمین نشسته. نزدیک های غروب است. از خودم دلگیرم. امروز برای دومین روز است که از خانه بیرون نرفته ام. درست مثل یک مقصر! مقصری که ممکن است او را به  محبسی ابدی بسپارند. از فرط بی حوصلگی کتابی را از لای کتاب ها بیرون می کشم. بگذار تکه ای از متن را برایتان بازگو کنم: "به آرامی آغاز به مردن می‌کنی اگر سفر نکنی، اگر کتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی ، اگر از خودت قدردانی نکنی. به آرامی آغاز به مردن می‌کنی زمانی که خودباوری را در خودت بکشی، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند...به آرامی آغاز به مردن می‌کنی اگر برده عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی، اگر روزمرّگی را تغییر ندهی، اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی...تو به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند دوری کنی...تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی، اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگیت ورای مصلحت‌اندیشی بروی. امروز زندگی را آغاز کن!...امروز مخاطره کن!...امروز کاری کن!..نگذار که به آرامی بمیری! شادی را فراموش نکن!"*
شعر که تمام می شود حوصله ام از خواندن سَر می رود. خودم را به پنجره می رسانم. آن را باز و کمی برفِ لبه اش را با انگشتانم جابه جا میکنم... زیرِ پنجره دختر و پسر جوانی مشغول برف بازی اند... انگار تازگی ها به طبقه دوم آپارتمان روبه رویم نقل مکان کرده اند. چند باری دیده بودمشان. خیلی دقت نکرده بودم... اما حالا برقِ نگاهشان اجازه ی دقت نکردن، نمی دهد...
*هوا را از من بگیر خنده ات را نه/پابلو نرودا/احمد پوری/نشر چشمه

۲۷ نظر موافقین ۲۲ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۴
آوو کادو