نگذار که به آرامی بمیری
برف قابل قبولی روی زمین نشسته. نزدیک های غروب است. از خودم دلگیرم. امروز برای دومین روز است که از خانه بیرون نرفته ام. درست مثل یک مقصر! مقصری که ممکن است او را به محبسی ابدی بسپارند. از فرط بی حوصلگی کتابی را از لای کتاب ها بیرون می کشم. بگذار تکه ای از متن را برایتان بازگو کنم: "به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر سفر نکنی، اگر کتابی نخوانی، اگر به
اصوات زندگی گوش ندهی ، اگر از خودت قدردانی نکنی. به آرامی آغاز به مردن
میکنی زمانی که خودباوری را در خودت بکشی، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک
کنند...به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر برده عادات خود شوی، اگر همیشه از
یک راه تکراری بروی، اگر روزمرّگی را تغییر ندهی، اگر رنگهای متفاوت به تن
نکنی یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی...تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش
وامیدارند و ضربان قلبت را تندتر میکنند دوری کنی...تو به آرامی آغاز به
مردن میکنی اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی، اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت
اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگیت ورای مصلحتاندیشی بروی. امروز
زندگی را آغاز کن!...امروز مخاطره کن!...امروز کاری کن!..نگذار که به آرامی
بمیری! شادی را فراموش نکن!"*
شعر که تمام می شود حوصله ام از خواندن سَر می رود. خودم را به پنجره می رسانم. آن را باز و کمی برفِ لبه اش را با انگشتانم جابه جا میکنم... زیرِ پنجره دختر و پسر جوانی مشغول برف بازی اند... انگار تازگی ها به طبقه دوم آپارتمان روبه رویم نقل مکان کرده اند. چند باری دیده بودمشان. خیلی دقت نکرده بودم... اما حالا برقِ نگاهشان اجازه ی دقت نکردن، نمی دهد...
*هوا را از من بگیر خنده ات را نه/پابلو نرودا/احمد پوری/نشر چشمه