بعدظهر دوشنبه است. تنها نشسته ام بدون تو. دوشنبه ها را یادت هست؟ از بی حوصلگی شهرزاد میبینم، اهل خانه سفارش کرده اند که این سریال را با آنها شریک شوم! حق هم دارند من حتی یک سریال آبکی تلویزیون را با آنها نمیبینم... اما صدای تو در گوشم موج میزدند که میگفتی: "عاشقانه ها را تنها بخوان و ببین، شاید خواستی گریه کنی!"... غمِ ترانه را که می بینم؛ حرف از گذشتهها در ذهنم می پیچد، تشابه ات غیر عادی ست.... اکنون تو نیز کنارم نشسته ای. چشمانت مثل همیشه سنگین شده اند. چیزی را گفتی اما به گوشم نرسید... انگشتم به رو گیسوانت لغزید، صورتت را جلو آوردی، قند در دلم آب شد، هنوز در مقدمه ی معاشقه بودیم که صدای تیتراژ سریال تکانم داد!
باید این قسمت را با خانواده هم ببینم...