هوا ابری و بهاری است. با سرعت کمی رانندگی می کنم و اندکی از ذهنم درگیرِ سفر است. فریدون فروغی پخش می شود و با شعرش زمزمه می کنم که دیگر دل با کسی نیست... ناخودآگاه سکانسی از زندگی در ذهنم مرور می شود... آن روز که هوای ابریِ بهاری بر ذهن ها غالب بود. روی چمن دراز کشید. کنارش نشستم. در اثر جاذبه شال او پایین افتاد و مقداری از موهای خرمایی رنگش پیدا شد. چند بار چشمانش را باز و بسته کرد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت: دلم میخواهد روی ابر های بنشینم و حداقل نیمی از کره ی زمین را بگردم. گفتم اگر ابر ببارد، تمام می شود و تو زمین می خوری. گفت: پس تو چه کاره ای؟! آن پایین منتظر باش تا مرا بگیری که زمین نخورم...!
عکس: آووکادو/ 1395.1.23
+بشنوید