دلم میخواهد به اندازه ی یک کیفِ دستی وسیله جمع کنم و مدتی به مرخصی بروم... یک اتاق در یک منطقه ی کوهستانی اجاره کنم و هر روز برای خرید از اتاق بیرون بروم؛ نانِ تازه و غذاهای محلی را از زن بیوه ای که همیشه لباسِ محلی تیره رنگی به تن دارد، بخرم و مشتری ثابتش باشم. گاهی هم چند کیلومتر پیاده روی کنم تا دوغ و کره ی تازه را از کوچ نشینان بگیرم و مسیر برگشت را پشتِ وانت باد بخورم... توی یک کوچه ی تنگ با پسر بچه ها فوتبال بازی کنم و دستی بر موهای دختربچه های آفتاب سوخته بکشم و از جیبم چند جا سوئیچیِ عروسکی در بیاورم و به آنها هدیه بدهم... شاید هم یک روز به کمک پیرمردی رفتم که پشتِ چشمه باغ دارد و چند صندوق برایش میوه چیدم... شب ها هم در اتاقم دراز بکشم و موسیقی محلی گوش کنم و آنقدر از پنجره، ستاره های پُرنور را تماشا کنم تا خوابم ببرد... فقط می ترسم فردا صبح با صدای بوقِ ماشین ها و بوی دودِ کارخانه ها از خواب بیدار شوم...