اتاق یخ زده؛ میخواهم بخوابم اما خوابم نمیبَرَد، رویم را برمیگردانم و غَلت میزنم میان خیالها. روی صندلی، خیره شده به پنجرهی خشکِ اتاق و باد است که گاهی موهایش را چنگ میزند. خودش را با ماگِ نسکافهی خوش بویی گرم میکند. چرا من نیستم؟ زود خودم را میسازم و پرت میکنم کنارش. شکل نمیگیرد تصویرم؛ زود میریزم. نیستم تا نرمی سفیدِ گونهها و دستهاش را ببوسم. زورم به خیالم نمیرسد...