گویی بط سپید جامه به صابون زدهست
جمعه, ۱۱ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۲۲ ب.ظ
صبحِ جمعه است. چشمانم را باز میکنم. تو در تخت نیستی اما بوی قهوه در خانه پیچیده... کمی فکر می کنم... چیزی از دیشب در ذهنم نیست... ناگهان در قابِ در ظاهر می شوی. با یک لباس خوابِ کوتاهِ سفید و ساق پاهایی که از لباس سفیدتر است. می آیی کنارم و روی تخت لَم می دهی؛ در حالیکه پتو را از رویم کنار می دهی، دستت را روی سینه ام می کِشی... و ناگهان از رویا دور می شوم. به خودم می آیم. به سراغ پنجره ام می روم به دور دست خیره می شوم... هواپیمایی با ردِ سفید بر سینه ی آسمان می خَزَد... نمیدانم می خواهد به قلب چه کسی حمله کند...!
عنوان: منوچهری
عنوان: منوچهری
۹۴/۱۰/۱۱