دلم افسانه می خواهد
همین امشب دلم می خواهد یکی باشد که بی خبر دستش را بگیرم و به سفر ببرم. یک جا نزدیکِ دریا؛ ولی جنگل باشد. کلبه ای کوچک هم در اختیارمان باشد. صبح ها موهایش را ببافم و او برایم از دغدغه هایش بگوید؛ ظهر ها ماهی و سیب زمینی را روی ذغال کباب کنیم؛ عصرهای سفر، بعد از شکستن هیزم برای شومینه، بروم روستای نزدیک و کمی نان تازه بخرم و او کنار پنیر و خیار و گوجه بگذارد و لقمه هایش بوی دستانش را بدهد. شب ها هم پیاده تا ساحل برویم و موقع برگشت خسته باشد! از ساحل تا کلبه او را کول کنم. اواخر شب، پیرهنِ آبی رنگش را به تن کند من جلوی شومینه پاهای خسته و یخ زده اش را ماساژ بدهم و او قصه گفتن بلد باشد. جایی می خواهم که تکنولوژی به آنجا نرسیده باشد، دوربین و موبایل و اینترنت و روزنامه نباشد. فقط صدای باد باشد و بوسه و پیادهروی. از همه ی این ها مهم تر! سرد باشد! تا بهانه ای شود مدام در آغوشش بگیرم...
+بشنوید