پلّه های بینَرده
امسال با سینما قهر بودم و بر خلاف گذشته، هیچ فیلمی از جشنواره (فجر) را ندیدم... با خودم فکر می کردم ممکن است در سینما آدمِ دوستداشتنیام را گم کنم و بعد هرچه صدایش کنم، هرچه صندلی ها و پردهها را دست بکشم، خنده های یواشکی اش پیدا نشود. امروز با حالتی سنگین و بیحوصله خودم را از پلّه ها بالا کشیدم، به دفتر که رسیدم، خانم "س" شیرینی تعارف کرد؛ توجهی به او نداشتم... خاطراتت تشریف آورده بودند... تو جیغ میزنی و من دستهایم را به نشانهی تسلیم بالامیآورم و خیره میشوم توی چشمهایت و آن خندهی شیطنتبارت که مثل همیشه بود... یا آن روز که بر لبه کاناپه دست راستم را تکیه دادم و با خودم فکر کردم کاش چال گونه هایش را از من نگیرد، یادم هست دست کشیدم بر گونه و لبهایم، انگار میخواستم زیر لب چیزی بگویم... یا آن روز که از پلّه های آن قلعه دویدیم و بالا رفتیم... پلّه ها خطرناک اند. اکثر پلّه ها هیچ دستاویزی ندارند. پلّه های بینَرده... همیشه میگفتی که ذهنت نَرده ندارد...
عکس: آووکادو/لرستان-قلعه فلک الافلاک/ 1392.2.21