پریِ سورئالِ دریایی!
آن قسمتِ ساحل، ساکت و آرام بود. از خانه های قدیمیِ آنجا فقط تعدادی بلوک در ماسه مانده بود و آب خودش را به دیواره ی خزه بسته ی بلوک های سیمانی می مالید. ساعت حدود 1 ظهر بود و آفتاب به طور عمود بر سرِ بدون کلاهم می تابید. دخترِ دمپایی صورتی از دور صدایم زد که برای ناهار به سوئیت بروم، دستی برایش تکان دادم و از جایم بلند نشدم... به سمت راست نگاهی انداختم و دختری چکمه پوش را دیدم. بلوز و شلوار سفید به تن داشت و به آرامی از دریا به ساحل می آمد؛ به خشکی رسید و در فاصله چهار متری من نشست؛ چکمه هایش را با دقتِ خاصی در آورد. پاهایش را کمی با دست ماساژ داد؛ موهایش را با کش بست و روی ماسه های داغ دراز کشید؛ انگار با دستش روی آسمان نقاشی می کشید. در یک لحظه متوجه حضور من شد و سلام کرد؛ جوابش را دادم... برایم توضیح داد که در کودکی با انگشت ابر های آسمان را نقاشی می کرده... حالا هم میخواسته ابری روی خورشید نقاشی کند که آفتاب کمتر پوستش را بسوزاند... از او خواستم ابری هم برای من بکشد! ابتدا با تعجب نگاهی به من انداخت و بعد از چند ثانیه لبخندی زد، نزدیکم آمد و دست به کار شد...! تابشِ خورشید کمتر شد برای دقایقی چشمانم سنگین شد و خوابم برد. با صدای دخترِ دمپایی صورتی بیدار شدم که برایم ناهار آورده بود...