در لحظه
جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۰ ب.ظ
فقط چند ساعت از شروع سفر با خودم گذشته بود؛ عصا به دست در حال بالا رفتن از یک تپه ی مُشجّر بودم که به طور اتفاقی هفت جوانِ آشنا را ملاقات کردم. پنج نفر از دانشجوهایم در ترمِ گذشته و دو نفر از دوستانشان. بعد از احوال پرسی گرمِ آنها (که واقعا انتظارش را نداشتم) چای را مهمانشان بودم. وقتی متوجه شدند در سفر تنها هستم، به شب نشینی شان دعوتم کردند. با اصرار زیاد دعوتشان را پذیرفتم و شب را در کمپ آنها گذراندم... خیلی وقت بود که با جوانان پر انرژی معاشرت نداشتم و در چادر نخوابیده بودم... آن شب یادِ یلدا و دوران دانشجویی خودم هر از گاهی خطی روی ذهنم می کشید اما تمام سعی م را کردم که در لحظه زندگی کنم...
عکس: آووکادو/جاجرود/ 1395.7.14
۹۵/۰۷/۱۶