فراری
نورِ صبح از پنجره اتاق شماره ی 102 به داخل راه یافته. با سرگیجه بیدار می شوم. لباس های دیشب هنوز بر تنم است. گرسنه هستم. یخچال را باز می کنم. پیتزای یخ کرده ای را می بینم که تقریباً دست نخورده باقی مانده؛ آن را بیرون می آورم و شروع به خوردن می کنم. آهنگ دومی که برایم فرستاده را پخش می کنم... خاطره ای از این پیتزا در ذهنم نمی آید... خاطره ای از دیشب به ذهنم نمی رسد... فقط می دانم دیشب دیر به هتل برگشتم... اینقدر دیر که متصدی پذیرش هتل خوابیده بود و مجبور شدم بیدارش کنم تا کلید تحویلم بدهد..!
+به این شهر فرار کردم که وسوسه ی دیدن یلدایی که برگشته، از سرم بیرون بیاید.
+آهنگ دوم/بشنوید