مرسی آقای کافو
هوای محل کارم مثل سابق نیست. حساب و کتاب ها مشکل اساسی پیدا کرده و هر روز آقای مدیرِ مالی و دستیار خانمش، که همیشه روسریاش را چهار بار دور گردنش میپیچد، در حال مذاکره و جلسه با آقای رئیس و آقایان معاونان هستند. پروژهی مربوط به من تا اطلاع ثانویه تعطیل شده. سرِ سنگینم را روی میز میگذارم؛ به بیکار شدنم فکر میکنم؛ به چهارصد هزارتومنی که به اجاره ی خانهام اضافه شده فکر میکنم؛ احساس خستگی میکنم. باید انرژی خودم را برای عصرها نگه دارم. عصرها با یک شاخه گل جلو خانهشان منتظر مینشینم تا بیاید و من برایش نقش بازی کنم که فعلا اوضاع شرکت و پول و اجارهخانه و همه چیز رو به راه است! بعد هم کمی در این شهر کثیف بچرخیم یا به سینما برویم و من سرِ سنگینم را روی شانه او بگذارم و فیلم را نگاه نکنم. شب که شد همان جای اول پیاده اش کنم و منتظر باشم تا دستش را تکان بدهد و وارد منزل شود و سرِ سنگینم را روی فرمان بگذارم. چند نفس بریده بریده بکشم و راهم را ادامه دهم تا فردای پیشبینی نشده از راه برسد. ناراحتم که راستش را نمیگویم اما واقعا کاری از او ساخته نیست.
+مرسی آقای کافو که ما را در گروهی گذاشتی که برای چند ساعت به خودمان افتخار کنیم...