دقیقا از کِی این خوشی ها مثل سراب شد؟
به نظرم الان، در همین فصل، وقتش رسیده که یک روز غروب با خوشحالی باک بنزین ماشین را پُر کنم، باد لاستیک ها و روغن ماشین بررسی کنم و شب زود بخوابیم! فردایش ساعت 6 صبح از خواب بیدار شویم و بیبهانه شاد باشیم! مثل قدیمها که صندوق عقب پژو را پر میکردیم از رختخواب و زیرانداز و فلاسک آب و چای و سبدِ خوراکی ها که شامل ساندویچ و میوه و نوشابه و تخمه و ... بود و نیم ساعت بعد توی جاده بودیم. میرفتیم و میگفتیم و میخندیدیم. ضبط ماشین هم آهنگ های معین و هایده و مهستی را به صورت گلچین ضمیمهی خندههایمان میکرد. بیشتر از این که جایی اتراق کنیم، توی ماشین بودیم و جاده گردی میکردیم. هر جا به نظر زیبا بود، نگه میداشتیم و با دوربین YASHICA که همیشه دورِ گردنِ من بود، عکس میانداختیم. عکس هایی که تمامش لبخندهای عمیق داشت با پس زمینه های مختلف. مثل دریا، جنگل، حرم امام رضا. موقع برگشت توی جاده، آفتاب که به آسفالتِ داغ میخورد. دنبال دریاچه ای میگشتم که هیچ وقت به آن نمیرسیدیم. فکر کنم کلاس پنجم بودم که معلم علوم مان توضیح داد نام آن پدیده سراب است.