No Country for Old Men
دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۲۰ ب.ظ
قلم را می اندازم و فرار میکنم. این خیابان را به مقصد نامعلومی ترک میکنم... زندگی مثل یک خیابان باصفایِ خلوت است که درختانش در ارتفاعی بلند همدیگر را در آغوش کشیدهاند و گریه میکنند. این خیابان پر از مغازههای رنگارنگ و پر زرق و برق است. در بالای این خیابان رستورانی بزرگ و معروف وجود دارد که کبابهای معرکهای میپزد. پاتوق هر روز ما آن رستوران بود؛ اگرچه ما هیچوقت کبابش را نخوردیم و همیشه بوی کبابش بود که به ما میرسید...
۹۷/۰۶/۲۶