اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

داد زدن کافی نیست

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۰۰ ب.ظ

سرم را زیر آب فرو می‌کنم سردترین آبی که فکرش را بکنی، مغزم منجمد می‌شود، گوش‌هایم بی حس. نفس نمی‌کشم، صدایی نمی‌شنوم و هیچ چیز نمی‌بینم ولی باز هم افکار آزاردهنده رهایم نمی‌کنند. سرما یادم می‌رود. ناخودآگاه سرم را بالا می‌آورم. گوشهایم سوت می‌شنوند و صدای دندان هایی که از سرما می‌لرزند. حرفهایم به جمله‌ی قابل فهمی تبدیل نمی‌شوند. آدمهای درونم درگیرند و جسم خسته و ناتوانام را میان امواجی از تردید تنها می‌گذارند. تا بخواهم جان بگیرم، باز هم موجی دیگر، میزند و گیج ترم می‌کند. داد می‌زنم: "مگه گیجی پسر؟" از حمام بیرون می آیم و دوری در خانه می‌زنم. خودم را به اولین رادیاتور می‌رسانم که گرم شوم. فکر کردم سرما مغزم را از کار انداخته است. نمیدانم مکان فرقی برایم ندارد. نمی‌دانم نمی‌توانم بیرون بیایم از خرابه های ذهنم، از تودرتویی تاریک که هیچ راهی به بیرون ندارد. بوی زباله خانه را گرفته. ظرف های کثیف تمام سینک را اشغال کرده اند. حتما حشرات موزی زیر زباله ها مشغول جفت گیری هستند. باز هم داد می‌زنم: "مگه کَری پسر؟ چرا همان موقع این وبلاگ لعنتی را حذف نکردی؟ چرا احمق بودی و اینجا را نشانش دادی؟" هم بودم و هم نه. جملات بی معنی مبهمی که از دهانم بیرون می آمد تنها ذره ای مرا به خود می آورد... بعد از رفتنش، هیچ‌ وقت فکرش را نمی‌کردم دوباره دچارش شوم. دوست داشتم مثل همه احساس‌ها و آرزوهای دیگری که شکل نگرفته اعدام‌شان کرده بودم این را هم بدون ذره‌ای تردید از میان ببرم. نمی‌دانم این حس ناشناخته از کجا آمد و خواب را از چشمانم گرفت. انگار چیزی گوشه ذهنم کمین کرده بود و انتظار می‌کشید تا در فرصتی مناسب به سطح بیاید و من را در دنیایی از احساسات ناشناخته سردرگم سازد. یک لحظه کافی بود تا افکاری تمام نشدنی در ذهنم شناور شوند و او را که همیشه چند قدم از زندگی فاصله می‌گرفت، دوباره بیندازند وسط زندگی، آن هم میان گنگ‌‌ترین و پیچیده‌ترین مفهومش؛ عشق... به سختی مسیرم را پیدا کرده ‌بودم و با بی‌تفاوتیِ یک فیلسوف شکست‌خورده راهم را ادامه می‌دادم که رخدادی راهم را در نگاهش بی‌راهه کرد. راهی نماند غیرِ او. تماشایش مثل فیلمی بود که فقط می‌فهمیدم دوستش دارم و از دیدن هزار باره‌اش خسته نمی‌شوم ولی نمی‌توانم دلیلش را به روشنی بیان کنم. کار چشم‌ها بیش‌تر از تماشا کردن است. در پسِ چشم‌هایش یک آشناییِ کهنه می‌دیدم که هم آرامم می‌کرد و هم بی‌قرار... چشم هایم را میبندم که صورتش را تصور کنم. فشاری در سرم حس می‌کنم. دوباره بر سرِ خودم داد می‌زنم: "چرا این جا را رها نمی‌کنی پسر؟"
 

موافقین ۲۰ مخالفین ۷ ۹۸/۱۰/۰۸
آوو کادو

اعترافات

نظرات  (۳۶)

۰۸ دی ۹۸ ، ۱۲:۳۴ نیمه سیب سقراطی

یه وقتا باید رها کنی تا رها بشی... 

نمیدونم کلیپی ک چند وقته دست ب دست میشه رو دیدین یا نه، یه استادی یه لیوانی دستش میگیره ک وزنی نداره ولی وقتی مدت طولانی نگهش میداره خسته میشه، میگه مشکلات هم شبیه همین لیوان آبه، زیاد نگهش داری خسته ت میکنه، بعد لیوان آب رو میذاره روی میز... 

پاسخ:
همینطوره... دیدم اون کلیپ رو...

جریان چیه؟ میخوای از اینجا بری؟ 

یه همچین حسی گرفتم. خوب این وبلاگ بودنش مگه آسیب میزنه؟ 

پاسخ:
رفتن من از اینجا مثل بقیه نیست... اما دوست دارم مثل بقیه برم! 
بسته به موقعیت هر چیزی میتونه آسیب زننده باشه
۰۸ دی ۹۸ ، ۱۲:۵۹ פـریـر بانو

نگران‌تر شدم با این پست...

پاسخ:
نگرانی... نبض بی پایان این روزها...

+نگران نباش. خدا بزرگه

چرا باید اینجا رو رها کنین؟! متاهل شدین، سرتون شلوغه، خب دیر به دیر بنویسین. مثل خیلی از ماها که مرتب نمیتونیم آپدیت کنیم.

کارتون اشتباه نبود که به همسرتون اینجا رو نشون دادین. روراستی خودتون رو نشون دادین. هرچند نشون نمیدادین هم تداخلی با زندگیتون نداشت.

ولی اینکه همسرتون اینجا بنویسن به نظرم کاملا اشتباه بود. چون سبک نوشتاریتون زمین تا آسمون متفاوت بود. این کار فقط باعث شد دید همسرتون به اینجا خراب بشه، که بر رویکرد شما نسبت به یکی از علایقتون هم تاثیرگذار بوده که الان اینطور مردد شدین برای ادامه نوشتن!

گندم بانو هم به شوهرش وبلاگش رو معرفی کرد. شوهرش وبلاگ جداگانه ای زد. ما تصمیم گرفتیم دنبالش کنیم یا نه. این مشکلات هم پیش نیومد. 

به نظرم شما ادامه بدین. نوشتن همیشه حال آدم رو خوب میکنه.

 

 

پاسخ:
تا حدودی درست میگی
اشتباهاتم بیشتر از اینا بوده...
۰۸ دی ۹۸ ، ۱۴:۵۰ بهارنارنج :)

چی شده؟؟:(

پاسخ:
هنوز هیچی..
۰۸ دی ۹۸ ، ۱۶:۰۳ گندم بانو

چی شده آووکادو جان؟

چه اتفاقی تو وبلاگ افتاده که یلدا رفته به خاطرش؟!

پاسخ:
هنوز اتفاقی نیوفتاده. یلدا کم طاقت شده بود. چند روزی رفته تهران و معلوم نیست کی برگرده...
۰۸ دی ۹۸ ، ۲۳:۰۰ محبوبه شب

میخوام به اون چیزی که با خوندنش به ذهنم خطور کرد و ناراحتم کرد، فکر نکنم

امیدوارم اشتباه کرده باشم :(

پاسخ:
منم امیدوارم اشتباه کرده باشید...

شما که بهتر از ما می‌دونید تو زندگی هر گره و پیچیدگی‌ای که با کلنجار رفتن بازش می‌کنیم باز هم باید حواسمون باشه که حتما گره دیگه‌ای کوچیک یا بزرگ سر راهمون هست... این گره رو با رها کردن باز کنیم گره بعدی چی؟!  این رو بشه رها کرد و دوباره بیفتیم رو غلطک ولی بعدی رو اگه نشه رها کرد چی؟  مثلاً طرف مقابلمون چون دید اینو رها کردیم یعنی زندگیمونو و ادامه دادن رو می‌خوایم اگه تو گره بعدی با اینکه دلت میگه دوست داری ادامه بدی ولی در عین حال چیزی رو رها نکنی..بعد باید چه کرد؟ 

تردید همیشه هست مخصوصا اول هر راهی. چون اولش سخت‌تره. اولش گره در گره  است. ببخشید من روده درازی کردم. دلم می‌خواد حتی اگه اینجا رو  یا هر چیزی رو رها می‌کنید یه طوری باشه که مسئله‌اش حل و هضم شه بین خودتون. چه ادامه بدید چه ادامه ندید...

+ چند روز تنها بودن خوبه ولی بعدش یه شاخه گل و ساعت‌ها حرف‌های طولانی؟ 

 

پاسخ:
گره ها همیشه هستن. نباید خودمون بزرگترشون کنیم

+امیدورام بعدش همینطور باشه
۰۹ دی ۹۸ ، ۱۲:۳۷ بیست و دو

خاصیت نوشتاری شما همین مبهم نویسی شماست، این پست هم مثل همیشه مبهم:)

پست مبهمه و مسلما هرکسی برداشت جداگانه ای خواهد کرد. من هم برداشت خودم رو و نمیدونم میزان درست و غلطی برداشتم رو. توی پست آخر همسرتون من و عده ای دیگه نظراتمون رو گفتیم و احتمال دادیم شاید ناراحتی همسرتون با نظرات ماها بوده که به شما گفتیم برگردید و خواستیم توضیحی داده باشیم که ایشون هم ناراحت تر شد همم گفت نظرات ما منظورشون نبوده و خب من نمیدونم پشت پرده ی وبلاگ شما چه خبره و چه پیام های ناراحت کننده ای گاها میاد براتون ولی اگر برداشتم درست باشه که همسرتون به خاطر کامنت های وبلاگ رفته/ کامنت های نقد/ حرفای بی ربط/ حتی خواستن ازتون که شما وبلاگو ببندی و نمیتونی و امثال اینها باید بگم خب واقعا نمیدونم چی بگم جز تاسف . من هم خودم یک زن متاهلم شاید گاها سر چیزای بی اهمیت تر اوایل زندگیم ناراحت میشدم ولی حاضر نیستم سر چیزی مثل وبلاگ و چهارتا نقد و اصلا فحش و تهمت و چرت و پرتای آدم های مجازی ، زندگیم رو خراب کنم چون زندگی آسون تشکیل نشده. من قبلا یه بار برای همسرتونم نوشتم که ماها مجازی ایم اصلا هرکی هرچیزی هم بگه اوجش چیه؟ دو دقه بعد صفحمون رو میبندیم و میریم سراغ زندگیمون نباید هرچیزی رومون اینجا تاثیر بذاره که. نقد و حتی فحش و بد و بیراه توی همه شبکه های مجازی هست برای همه نویسنده ها هست اگر قرار بود ماها هرکدوم با نقدها و کامنت هایی که دریافت میکنیم خودمون رو داغون کنیم و ببریم این داغونی رو سر همسرانمون خالی کنیم و با اونا دعوا کنیم که الان هممون یه بیماری هم گرفته بودیم از بس حرص و جوش خورده بودیم .من از پست اینگونه برداشت کردم که میگم درست و غلطیش رو نمیدونم اما اگر درست باشه به نظرم شاید تقصیر شما تنها همون اول در نشون دادن وبلاگتون بوده باشه. خانم ها کلا حساس ترن. ولی در باقی چیزها مقصر نیستید.برای چیزهای پیش اومده مقصر نیستید. شما ارزش قائل شدید و خونه ی مجازیتون رو نشونش دادید تا هیچ چیز مخفیانه ای بینتون نباشه  و تازه باید قدر دان باشن و حالا شما خب نمیتونید جلوی کامنت هارو بگیرید شما نمیخواهید وبلاگتون رو ببندید برای چهارتا کامنت چرت، اینکه حالا رسیدید به جایی که اگر ببندید آرامش بیشتری دارید اما دوست ندارید این تقصیر شما نیست. اینکه شما در تگنا قرار داده شدید تقصیر شما نیست. تقصیر این نکته ست که شاید از اول ازش نخواستید تفکیک قائل بشه بین وبلاگ و دنیای واقعی، ازش قول نگرفتید که وبلاگ وبلاگه و زندگیمون زندگیمون و مسائل وبلاگی روی زندگیمون تاثیر نذاره. و شاید قبل از اینکه وبلاگتون را بهش نشون بدید کمی زمان به خودتون ندادید که بیشتر میزان حساسیت همسرتون رو بسنجید بعد این کار رو کنید. حساسیت و زودرنجی و طاقت آدم ها باهم فرق داره. شاید اگر کمی بیشتر زمان میگذشت بعد که میفهمیدید خب شاید حساس تر و زودرنج ترن تصمیم دیگه ای برای دادن یا ندادن آدرس وبلاگتون میگرفتید.چون یادمه همسر شما حتی نسبت به برخی پست های گذشته شما هم واکنش نشون دادن و شاید الان آرامش ایشون در اینه که شما وبلاگت رو ببندی کلا ، کاری که برای شما خیلی سخته و درک میکنم. 

به نظرم با همسرتون صحبت کنید ازش بخواین کمی منطقی تر باشه. و هردو بیشتر قدردان زندگی ای که به سختی شماهارو کنار هم قرارداده باشید، زندگی ای که تازه اول راهه و هزاران مشکل و مسائل بزرگ تر و واقعی تر پیش روتون که قوی بودن، منطقی بودن، پخته بودن، و عشق میطلبه تا بتونید زندگی رو ادامه بدید. بنا باشه سر یه چیز کوچیک مثل وبلاگ قهر و رفتن باشه که پس فرق یه آدم بالغ با نوجوون و بچه چیه؟ ازش بخواین درک کنه که برای یک بلاگر بستن وبلاگش به این راحتی ها نیست ضمن اینکه هرکسی حق داره جایی رو که مرهم روزایی بوده براش حفظ کنه فقط یه بلاگر یاد گرفته که هر کامنتی بهم نریزتش و ایشونم قوی تر باشه، پخته تر بشه و نگاهش عمیق تر بشه نسبت به زندگی  و بی تفاوت بشه در برابر کامنت ها و اتفاقات وبلاکی چرا که ارزش زندگیتون خیلی بالاتر از یه وبلاگ و کامنتاشه و واقعا صد حیف و افسوس اگر ماها زندگی هامون رو ولو با یک بحث کوچیک به خاطر وبلاگ بخوایم زهرمار هم کنیم‌.

* اگر شما یه پست بذاری با این مضمون که وبلاگ خودمه و دوست دارم زنم تووش بنویسه/ کسی حق نداره نازک تر از گل بگه بهش و هرکسی من بعد چیزی بگه خودم جوابش رو میدم / بعدم خیلی ها رو آنفالو کنید به نظرم ایشون رو آروم تر میکنه و زندگیتون رو در صلح و صفا تر. و ضمنا پست های تعریفی و قربون صدقه از خانومتون رو هم بیشتر بذارید بیشتر ایشون آروم میشه و جذب وبلاگ! گاهی خانما همین تایید رو میخوان همین که شما جلوی بقیه بیای بگی اون واستون از همه پر اهمیت تره..شاید این بند آخرم خیلی مضحک یه نظر برسه ولی یه فوت و فن زنونه ست. امتحانش ضرر نداره:)

پاسخ:
واقعا همه چیز تقصیر وبلاگ نیست. یه آشفتگی ایجاد شده بود. وبلاگ فقط شعله ش رو زیاد کرد. وبلاگ فقط بحث رو بینمون بیشتر کرد. اگه شرایط عادی بود مسائل اینجا کاری از دستشون بر نمیومد...
۰۹ دی ۹۸ ، ۱۲:۵۲ بهارنارنج :)

بخاطر آدمایی بود گه اینجا یلدا رو با کامنت ناشناس اذیت میکردن؟

بهش گفتم بلاک کن..

 

نمیدونم واقعا داستان چیه، ولی مبدونم هرچند که دوست دارم بمونید ولی اگه اینجا به زندگیتون آسیب میزنه برید، یه وبلاگ ارزش بهم ریختن روانتون و بهم زدن آرامشتونو نداره،

پاسخ:
همه چیز وبلاگ نیست
آشفتگیه...

یعنی باور کنم وبلاگ قدرت تخریب یه زندگی و یه عشق چندین ساله رو داره

من اگه شوهرم همچین وبلاگی و نشونم بده که سر تا سرش از فکر و حسش به من نوشته از خوشحالی پس میوفتم

نمیتونم باور کنم که ریشه فقط یه وبلاگ باشه مسئله عمیق تری باید باشه تا یه زن خونه و زندگیشو ول کنه بره

پاسخ:
درست فکر میکنید. مساله عمیق تره...

یه روانشناسی میگفت به همسرتون همه چیز و بگید ولی نه با جزییات به صورت کلی بگید 

جزییات فقط طرف مقابلتون و حساس میکنه

پاسخ:
درست میگفته. اما زنی هست که نخواد جزئیات رو بدونه؟

یه بار اینجا نظر گذاشتم گفتم اون ادمایی که با ازدواج شما مخالف ان واسه اینکه میگن اگه کسی یه بار شما رو به خاطر موقعیت بهتر ول کرد احتمال اینکه دوباره اینکار و انجام بده زیاده و شما گفتید زندگی یه ریسک بزرگه

اینم همون ریسکه درسته اتفاقی نیوفتاده ولی دوباره یلدا شما رو با همه چی ول کرد و رفت پیش خانواده اش که تنها باشه و راحت فکر کنه در صورتی که شما نمیتونی از کارت بزنی فشار مالی بیشتر از قبله و خانواده ات به خاطر ازدواج مثل قبل پشتت نیستن شما رو به خاطر موقعیت بهتر ول کرد 

من این اشتباه و کرده بودم و چندین بار چوبشو هم خوردم

از ته دل امیدوارم اوضاع شما مثل من نشه 

پاسخ:
الزاما اینجوری نیست... اما میتونه هم باشه...
۰۹ دی ۹۸ ، ۱۸:۳۴ گمـــــــشده :)

هوم؟

هان؟

هین؟

کی بوده؟

چی شده؟

چی بوده؟

اوهوم..

وقتی میگی هیچی نیست پس نیست حتما

عاقبتش خیر باشه 

پاسخ:
کامنت برگزیده ی این پست بود! :-)
۰۹ دی ۹۸ ، ۱۹:۱۲ پلڪــــ شیشـہ اے

منم همین حرفایی که بچه ها گفتن

دلشوره داشتم، گفتم بیام ببینم چی شده?

یلدا جان هم ان شاءالله سرحال و سرزنده میان توی خونه امیدشون.

پاسخ:
ان شاالله
۰۹ دی ۹۸ ، ۲۳:۵۶ بانو ف تک نقطه

آخه واقعا یه وبلاگ میتونه انقدر مشکل ساز بشه؟هیچوقت فکر نمیکردم بتونه تا این حد تخریب کننده باشه ..

جز راست نباید گفت

هر راست نشاید گفت ..

پاسخ:
نه، واقعا نمیتونه تا این حد تخریب کننده باشه... اما میتونه آتش رو شعله ور تر کنه...
۱۰ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۳ بیست و دو

آووکادو من شمارو نمیشناسم شاید حتی اطلاعاتی که سایر خواننده ها از شما دارن رو من همونارم ندونم.من نمیدونم شما چندسالته کارت چیه اصلا کدوم شهری و خیلی چیزای دیگه. فقط گهگاهی نوشته هاتون رو خوندم. این کامنتم بی ربطه به پست ولی همیشه دوست داشتم بگم چون اصولا به این چیزای ریز دقت میکنم اونم اینکه خیلی اخلاقت خوبه و متواضعی. اینو از نحوه ی جواب دادن به کامنت ها میشه فهمید.

و یه چیزی هم نمیدونم اسمش توصیه ی خواهرانه ست دوستانه ست هرچیزی که هست میخوام بگم اونم اینکه توی زندگی همیشه یکی باید صبور تر آروم تر و منطقی تر باشه تا اون زندگی ادامه دار بشه. این نقش رو شما بازی کن برای حفظ زندگیت...

پاسخ:
این نقش رو توی تمام زندگیم بازی کردم...
۱۰ دی ۹۸ ، ۱۰:۴۲ بانو ف تک نقطه

من هم شما رو به عنوان یه دوست ، دوست دارم و هم یلدا رو .. از اولش که نظرسنجى کردید واسه گفتن یا نگفتن وبلاگتون ، بهتون یه چیزو گفتم که بیشتر به خاطر یلدا بود .. اینکه "الان حساسه و تو شرایط خاصی و سختیه و ممکنه اینجا هر چیزى بیشتر اذیتش کنه "..  اما خب دل شما براى صداقت می تپید و این اصلا بد نیست .. شما کار درستو انجام دادید ، شاید تو تایم اشتباه فقط .. یعنی شاید یه کم باید میذاشتین به حالت استیبل برسه بعد .. یکم اینجا حرف میزدین با کسایی که همراه شما بودن و میخواستین که اگه قراره اینجا بمونن و بخشی از وبلاگ باشن ، بعضی حرفارو نزنن وقتى یلدا اینجاست .. 

 

ولى خب با این حال به نظرم منطقى نیست که وبلاگ که یه صفحه مجازیه و یه سرى آدم مجازى بخوان یه زندگى واقعى رو تحریک کنن .. یعنى واقعا نباید انقدر بهش بها و قدرت داد .. براى زندگى شما هر اتفاقی بیفته ، ما شاید نهایتا یک ساعت درگیرش باشیم .. شادی شما ما رو خوشحال میکنه ، ناراحتیتون ما رو غمگین ،ولى تا کجا؟تا اونجایى که نه ما رو از هدفاى واقعیمون دور کنه نه از حال واقعیمون و نه از بطن زندگى خودمون بکشدمون بیرون .. این واقعیت این دنیاى مجازیه .. پس نباید انقدر بهش بها داد ..

شاید لازمه بیشتر با هم حرف بزنین .. منظورم حرف منطقیه .. نه اینکه یکى بگه ، یکى کوتاه بگه ، یکى بگذره ،یکى رها کنه .. حرف ، از ته دل ، از ته موضوع ، شفاف و روشن ..

 

حقیقت اینه که این دور شدنا اغلب باعث میشن وضع بدتر شه ، آدم بیشتر حس کنه تنهاست ، بیشتر حس کنه دنیا بر علیهشه.. اینو میگم چون تجربه ى این حالت رو تو هشت سال رابطم داشتم و بعدها فهمیدم انتخاب"یه مدت بذار و برو و فاصله بگیر تا اروم شی"جز غلط ترین انتخابام بوده !

 

شما شروع کنین ، پیشنهاد میکنم صبر نکنین تا برگرده ..🍃

پاسخ:
من هم موافقم که دور شدن همه چیز رو بدتر میکنه اما فعلا یلدا اصرار داره تنها باشه تا ببینم کی نظرش تغییر میکنه و میخواد حرف بزنیم...
۱۰ دی ۹۸ ، ۱۰:۵۵ دختر خرداد
هیچ کس قطعا نمیتونه توی زندگی دیگران که نیست قضاوت کنه و حکم صادر کنه ،درسته که یلدا جان یه مقدار بیشتر از یه حد حس میکنیم حساسه اما همه چیز میتونه یه ریشه داشته باشه حتی بهانه هایی که ممکنه به نظر بی دلیل و گاها آزار دهنده باشه ،مردا شاید هیچ وقت اینقدر ریز دنبال دلیل اینها نباشن اما شما تا اونجایی که ما شناختیم یه مرد عاشق هستید پس دنبال دلیلهاش میگردید ،اگه اینجا شعله رو بیشتر میکنه همه ی شعله هارو خاموش کنید اما خیلی وقتا دلیل شعله ها نیستن ،فقط میدونم یلدایی که صبحای زود با تمام انرژی بلند میشد و حتی شما رو با بوی پیاز دآغ بیدار میکرد و برای این زندگی تلاش میکرد با تمام عشق بهانه گیری هاش یه دلیل عمیق داره ،کا امیدوارم و آرزو میکنم باهم باز همه چی رو حل کنید تا زمانی که دوتا آدم بخاطر همدگیه از همه چی بگذرن زندگی فقط ارزش کفس کشیدن داره ،امیدوارم به بهترین نحو همه چی درست شه
پاسخ:
مطمئنا همه چیز ریشه داره و من از این ریشه ها با خبرم اما...

ممنونم
۱۰ دی ۹۸ ، ۱۰:۵۹ پلڪــــ شیشـہ اے

به اندازه وقتایی که با همسرم بحث مون شده دلم آشوبه از خوندن این پست و بعضی نظرات. اگه میشه تو رو خدا برید دنبالش. ما خانما کز میکنیم یه گوشه میگیم برو میخوام تنها باشم. در صورتی که ته دلمون یه چیزای دیگه است. زود دلمون راضی میشه اگر نازکش داشته باشیم.

پاسخ:
خودش گفته که فعلا نرم. هروقت بخواد خبرم میکنه...
۱۰ دی ۹۸ ، ۱۱:۲۸ دختر خرداد
ببخشید که ما دخالت میکنیم اما خانما نمیگن کی بیا منتط رن شما برید خیلی وقتا خانما میگن نیا ولی میخوان ربینن شما چیکار مطکنید دیگه خانما فرمولشون پیچده س ،ولی خب شما تلاش کنید :((ان شآلله هر چه زودتر همه چی خوب بشه
پاسخ:
عجب...

ان شاالله

سمت چپ وبلاگ یه ستون طویل هست که تاریخ اینجا رو میگه

اسفند ۹۳ تا دی ۹۸...؟

امممم

میشه ۵ سال تقریبا.

آوودکادوی این سالها رو ما اینطور شناختیم که دردهاش شکوفه میشن، غم هاش بذر میشن و زخم هاش گل میدن. گلی که اگه انقد از عطرش به ما رسیده، خدا میدونه دور و بری ها چقدر از بودنش مست شدن.

اینجا فقط یه گردنه دیگه اس از زندگی. نمیگم مهم نیستا! میگم میشه ازش گذشت. با همون مرهمی که تا حالا راهشو بلد بودین :))

پاسخ:
بیشتر از 5 ساله! حدود 30 ساله که دارم از خودم میگذرم تا بتونم یه چیزایی رو حفظ کنم...

:-)

من از همون مخاطب هایی ام که با نوشته های یلدا هم تونسته بودم به راحتی ارتباط بگیرم، من از همونام که بخاطر نشون دادن اینجا به یلدا خانوم تو دلم تحسینتون کردم. من حتی لحظه اول کلیک رو ستاره روشن اینجا منتظر خوندن پستی بودم که یلدا نوشته باشه، یادم نبود تو پست قبلی گفت دیگه نمیخواد بنویسه.. همون آدمم بعد از خوندن کامل پست اولین حرفی که به ذهنم رسید و نمیخوام بترسم بخاطر بیانش اینه که: اگه با حذف اینجا آرامش زندگیتون حفظ میشه، حذفش کنید.

پاسخ:
فعلا نمیدونم
اگه لازم بشه حذفش میکنم...

سلام و درود آووکادوی عزیز

 

 

نمیدونم با ننوشتن آیا از دغدغه هات کم میشه یا نه (بعید میدونم) سعی کن حداقل برای خودت بدون اینکه اینحا منتشر کنی بنویسی 

چون مطمئنم میتونه کمی از بار ذهنت کم کنه 

امیدوارم ک بیایی و خبرای خوب برامون بنویسی حتا اگر قرار باشه ک این وبلاگ دیگه بروز نشه 

برای من زندگی مشترکت مهمتر از بروز کردن اینجاست

امیدوارم و آرزو میکنم ک سایه ی مهر خدای مهربون همراهت باشه

 

پاسخ:
سلام
...
متشکرم
۲۴ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۰۲ ریزوریوس ❤:)

سلام آووکادوی عزیز

بیشتر از یک ماهه هر وقت میام بیان سریع وبلاگ شما رو چک میکنم ببینم آپدیت شده یا نه. هم شما و هم یلدا رو خیلی دوست دارم. امیدوارم حالتون خوب باشه و همه ی مشکلات حل شده باشن.

پاسخ:
سلام
ممنونم از لطف شما

بازم بنویسید

منتظرم از حال و روزتون با خبر بشم

سلام،چقدر دلم برای نوشته های این وبلاگ تنگ شده.کاش دوباره بنویسید.هربارکه میام واین پست رو می‌بینم دلم می‌گیره که بعدش چیزی ننوشتین.من پست های یلداروهم به اندازه ی پست های شمادوست داشتم.

ان شاالله همیشه در کنار یلداجان خوشحال وسلامت باشید:)

پاسخ:
سلام
ممنونم

گریه ام گرفت 

:(

آواکادو

برادر من

ما خانما نازمون زیاده

بچه ها گفتن که حرف مون با دلمون یکی نیست

میگه نیا

اوکی اون لحظه نرو

ولی بعدش نذار ناراحتی تون ادامه داار بشه

 

عمیقا نگرانم

مخصوصا اینکه غیبت جفتتون زیاد شده

پاسخ:
...

همیشه اعتقادم این بوده که آدمها حتی اگه دچار عشق و عاشقی و زندگی مشترک هم بشن باز هم لازمه یسری فضا های شخصی داشته باشن و بابت این فضاهای شخصی باید به هم احترام بزارن و اینطوریه که این وبلاگ من سالهاست فضای شخصی ذهن منه بدون اینکه کسی بدونه

امیدوارم زودتر این مشکلتون حل شه

پاسخ:
...

ممنونم

سلام، 

خوب هستید؟

اوضاع بهتر شده؟ 

 

 

+داشتم پست ها و کامنت های گذشته وبم رو میخوندم ... کامنت شمارو دیدم و این که خیلی وقت پست هم نزاشتید گفتم احوالی بپرسم.

پاسخ:
سلام
متشکرم، لطف‌ کردید

سلام . من پست تازه دیدم. امیدوارم مشکلتون حل شده باشه. 

دنیای عجیبی من توی وبلاگم برای ادمی نوشتم که عاشقش بودم و اون هیچ وقت نفهمید همچین جایی هست ولی باز اونم از زندگی من رفت..

و یه نکته دیگه این روزها وقتی میبینم مردی عاشق سخت تعجب میکنم

پاسخ:
سلام. ممنونم

که اینطور...

ناراحت شدم :(

پاسخ:
میگذره
۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۰۴ گاه نوشته های یک مسافر

سلام، هستین؟

خوبین؟ 

بی خبر که نرفتین؟نه؟

پاسخ:
سلام

خودم از خودم خبر ندارم...
۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۰۶ مهدی محمدبیگی

سلام

مشکل شما این وبلاگ نیست چه بسا موضوعاتی عمیق تر شمارو اذیت می کنن

به شما پیشنهاد می کنم با دکتر شیری آشنا بشید ، زندگی آدم های زیادی رو نجات دادن

از خانه ی توانگری طوبی می تونید وارد سایتشون بشید، آدم بزرگی ان از سرشناس های ایران هستند

تنها کاری که می تونم بکنم همینه

 

پاسخ:
سلام
ممنون از پیشنهادتون

هنوزم میشه......

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">