آلزایمر
غروبِ دیروز ملالآور بود، بعد از چند ساعت کارِ اضافه، از محل کار خارج شدم، حتی با تنها همکار باقی مانده در شرکت خداحافظی نکردم. بی هدف در خیابان کنار شرکت که مغازههای شیکی دارد، قدم زدم. جلوی ویترینِ مغازهها متوقف میشدم ولی یادم نمیآمد که چه چیزی باید بخرم! همینطور راهم را به طرفِ خانه ادامه دادم. دفترها و مغارهها داشتند از آدمها خالی میشدند، من بیآنکه قصدِ این کار را داشته باشم چهرهها و لباسهای مردم را نگاه میکردم و راه میرفتم و با خود زمزمه میکردم: نه! این آدمها باب میل من نیستند! حدس میزنم پیادهرویام حدود دو ساعت طول کشیده باشد. به چهارراهی رسیدم که اسمش را فراموش کرده بودم، یا نمیدانستم؛ آن را رد کردم و یکدفعه زل زدم به نقطهی عجیبی که درست نمیدیدمش. جلوتر رفتم و دیدم که یک زنِ جوان، دارد از طرفِ مقابل میآید، انگار او هم مرا دیده است. او، برعکسِ همهی عابرهای دیگر، سرش را بالا نگه داشته است. اینقدر لطیف است که انگار روی باد راه میرود نه روی زمین. یک بغض نامحسوس هم در چهرهاش سرگردان است. جورِ خاصی آرایش کرده است، مثل کسی است که از چشمها شروع میکند به آرایشکردن، امّا چون وقت ندارد کامل آرایش کند فقط کنارِ چشمها را خط میکشد. پلکها را اصلا دست نزده. اینطور درخشش فقط وقتی ایجاد میشود که مداد را با دقّت از انتهای پلک با مهارت خاصی به طرفِ دیگر بکشی و یک آرایش خفیف ایجاد کنی که تشخیصش مشکل باشد. اندکی از موهایش از شال بیرون زده و به طور تصادفی روی چشم هایش ریخته و باعث یک بی نظمی زیبا شده. هوا تاریک است و نمیتوانم بگویم که موهایش چه رنگی بود اما هرچه بود _قهوهای، بلوند یا شکلاتی_ به شدت با رنگ پوستش تطابق داشت. یک تطابق بی نقص در تمام اجزا! کم کم زمزمهام را متوقف کردم و داشتم که به این نتیجه میرسیدم که ممکن است کسی از این آدمها باب میل من باشد! اصلا همین یک نفر باب میل من است و تمام...!
چند ثانیه بعد آن زن به من رسید و رویاهایم شکافته شد و شروع کرد به حرف زدن و سرزنش کردن و... انصافا حق با او بود! مدتی است که دچار فراموشی های مقطعی میشوم. دیروز هم گوشی را در شرکت جا گذاشته بودم و یلدا را با جواب ندادن به گوشی و دیر آمدن به خانه نگران کرده بودم! طوری که راه افتاده بود در خیابان های اطراف خانه، دنبالم بگردد!
همین یکدانه ای که باب میل هست را ، بچسب و تامااااامم...