چای دارچین
چند ساعت از نیمه شب گذشته. بیدار میشوم ولی یلدا نیست! آهسته از اتاق بیرون میخزم. پیدایش میکنم... چند وقتی بود دلش لَک زده بود برای کافه گردی اما شرایط کافه ها مساعد نیست. میداند که به زودی هم مساعد نمیشود. خودش دست به کار شده و کافهای در کنج خانه تاسیس کرده! دو صندلی را گوشهی دنجِ این خانه گذاشته. همان که شبیه صندلیهای کافهای بود. همان که دوستش میداشت. همان که از پشت ویترین مغازه عاشقش شده بود. این صندلیها را گذاشته یک گوشهی این خانه که جای کتابخواندن است. بالای سرش یک چراغِ کمرمق هم هست که نورش برای خواندن کافیست. روی میز کوچکی که کنارِ صندلیست یک لیوان چای گذاشته که بوی دارچین از آن بالا میزند و یک کتاب گرفته دستش که بارها آن را خوانده و کتاب مورد علاقه اش است... میروم و روی صندلی مقابلش مینشینم. میپرسد: چای دارچین میخوری یا قهوه؟ میگویم: بلند بخوان! باصدایی واضح، شبیه به گوینده های رادیو، میخواند: "هیچ کس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم ، عشق سوم ، اینها بی معنی است. فقط رفت و امد است. افت و خیز است. معاشرت می کنند و اسمش را می گذارند عشق."
خداحافظ گاری کوپر
رومن گاری
بهبه! چه فضای آروم و دلنشینی. عاشقانههاتون مستدام باد!