یک روز با مشت به دماغش میکوبم!
در همسایگی ما دختری 22 ساله همراه با پدر، مادر و برادر کوچکترش زندگی میکند. نامش محبوبه است و 5 سال پیش به دلیل تصادف در سرویس مدرسه دچار مشکل حرکتی شده و بعد از چند سال درمان و فیزیوتراپی به سختی میتواند راه برود و بیشتر اوقات ویلچر نشین است. خاطرم نیست سال گذشته محبوبه بر اساس چه تصادفی با یلدا هم صحبت شده بود و از علاقه اش به درس خواندن و برنامه نویسی گفته بود. یلدا هم که سرش درد میکند برا معلمی! اما پدر محبوبه مخالف درس خواندن دخترش است. از آن آدم های دیکتاتور که حتی همسرش جرات حرف زدن با او را ندارد. میگوید با توجه به مشکلی که محبوبه دارد بهتر است در خانه بماند و تنهایی خارج نشود!! خلاصه با هر زحمت و دردسری که بود سال گذشته یلدا کمک کرد که محبوبه دروس دبیرستان را تمام کند و دیپلمش را بگیرد. امسال محبوبه خیلی سفت و سخت برای کنکور میخواند. هر روز 2 ساعت بدون اطلاع پدرش به خانه ما میآید و همراه یلدا دروس کنکوری را رفع اشکال میکند. تمام هدف و عشق زندگی محبوبه قبولی در رشته کامپیوتر_نرم افزار دانشگاه شریف است. مدام از من و یلدا در مورد دانشگاه شریف سوال میپرسد و وقتی ما خاطره ای از آنجا برایش تعریف میکنیم اشک در چشمانش حلقه میزند... حالا شرایط طوری شده که من و یلدا از محبوبه بیشتر استرس کنکورش را داریم! اگر قبول نشود که ناراحت کننده است. اگر قبول بشود پدرش را چه کنیم؟ من بسیار فکر کردم، اما راه حلی به ذهنم نمیرسد. از افرادی مثل پدر محبوبه میترسم. حتی گاهی در پارکینگ او میبینم و بی دلیل خودم را پنهان میکنم و به راه حل این مشکل که حالا ما هم درگیر شدیم، باز هم فکر میکنم...
از اعماق قلبم از ادم های دیکتاتور متنفرم
شاید بی انصافی باشه ولی انقد از این ادم های دیکتاتور آسیب دیدم و از زندگی منع شدم ک جز نفرت و خشم حس دیگه ای حتی ترحم نمی تونم بهشون داشته باشم