اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

دهه ی چهل باز نخواهد گشت...

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ


پیرزن در آسایشگاه تنها زندگی می کرد. فرزندانش هر کدام دنبال زندگی خود به سویی از جهان رفته بودند و ماه به ماه خرجِ آسایشگاه مجهز و خصوصی اش را اینترنتی می پرداختند. مادر بزرگ پدری ام را می گویم. پیشِ خودش فکر می کند که آسایشگاه خانه اش است و پرستاران، خدمتکارانش... جایی دیگر از شهر اتاق های خالی خانه ی متروکه اش سرشار از خاطرات روزهای پرهیاهوی یک خانه شلوغ بود. روزهایی که همه ما دور هم جمع می شدیم. روزهایی که من بخشی از بچگی ام را در حیاط و استخر این خانه ی قدیمی سپری کرده بودم. حالا این خانه دیگر متروک شده است. نه عطر سبزی های مادربزرگ در حیاط می پیچد و نه صدای خنده و مهمانی شنیده خواهد شد... تنِ استخوانی اش را آخرین بار حدود هفت سال پیش در آغوش گرفتم. حتما می پرسید چرا؟ چون از وقتی فراموشی (آلزایمر) گرفته، فرزندان و نوه هایش را به خاطر ندارد... به ملاقات او هم که بروم بیشتر از دیده بوسی نمی شود انجام داد چون واقعا مرا نمی شناسد... مدام اسمم را می پرسد... تا دهه ی چهل و آدم های آن موقع را به یاد دارد، آن هم یکی در میان... اما شور و حال آن موقع را به یاد می آورد و مدام از سفر ها و شخصیت های آن موقع تعریف می کند و سوال می پرسد...خوشحالم که روزهای خوب و زندگی بر وفق مرادی داشته که هنوز فراموشش نشده... دوست دارم همه ی لحظاتش را یک به یک به صندوقخانه ی ذهنم بسپارم. لحظاتی که دیگر باز نخواهند گشت. نه دیدارهای مادربزرگ و نه خاطرات سفرهایش... نه دهه ی چهل...
عکس:بازارِ تهران/دهه چهل هجری شمسی

موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۲۰
آوو کادو

آووکادو

نظرات  (۳۰)

۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۱:۵۶ پریسا ایرانی
به یادش میاریم و ما رو به یاد نمیاره :)
زیبا بود !!
به یاد کسی افتادم ... 


پاسخ:
گاهی ماهم به یادش نمیاریم...
یه روزی، نگرانی فراموش شدن روزها و خاطرات زندگی مادربزرگ، تا مغز استخونم رو سوزوند
پا شدم یه دفترچه برداشتم، رفتم پیشش، و گفتم از بچگی تا چند سال پیشت رو برام تعریف کن
و نوشتم
الان بعضی هاش رو یادش رفته، ولی من دارمشون
...
عمرشون طولانی
پاسخ:
کار زیبایی کردید :-)

ممنون
عالی 
...
پاسخ:
متشکرم...

فکر کن ما اگه آلزایمر بگیریم و فقط خاطرات دهه شصت تا نود رو به یاد بیاریم ... چقدر حیوونی و طفل معصوم میشیم !!!!! چه خاطرات مسخره ای یادمون مونده :))) 

سایه مادربزرگت مستدام :) 

پاسخ:
واقعا خاطراتِ مسخره!! (البته شاید اون موقع جالب بشه!)

+سپاسگزارم:-)
مادربزرگ 
هیچ وقت نچشیدم طعم داشتنشو
مواظب خاطره هامون باشیم...
پاسخ:
خدا رحمتشون کنه...
دایی من بعد از یه کمای طولانی که به هوش اومد ،فراموشی گرفت!
 وقتی به دیدنش می ریم فقط مامانم رو به یاد میاره اونم درحد سه دقیقه ، سه دقیقه یه بار سلام و احوال پرسی می کنه و دوباره می پرسه!
اما کودکی هاشو کامل به یاد داره...
...
پاسخ:
این افراد غم انگیزند...

+خداوند شفا بده...
هعــی.......
پاسخ:
...
۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۳:۰۰ فاطیما کیان
بد دردیه این فراموشی ,ترجیح میدم خوشی ها و دردها رو با هم به یاد بیارم و اذیت بشم ولی فراموش نکنم
پاسخ:
بد دردیه...
خیلی از آدمای اون دوره - که الزایمر هم ندارن - قفل شدن تو دهه 40.
انگار یه چیزی فرق میکرده ، انگار همه چی قدیما خوب بوده و الان نیست.
قشنگ نوشتی - دوست داشتم
پاسخ:
مطمئنا خیلی چیزا فرق میکرده، مخصوصا برای اون نسل...

+متشکرم
۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۶ 😎😎😎BAHAR 😎😎😎
پدر مادر من هم دهه چهلی هستن ؛ از تک تک رفتارهاشون میشه فهمید چقدر زندگی سختی داشتن ؛
دهه چهل و پنجاه خیلی دهه مظلومیه ؛ هر جا تلاش کرده خورده به بن بست :/
گناه داشتن :/
پاسخ:
جدا از سختی های اون موقع، من فکر میکنم دلشون خوش تر بوده!
چقدر خوبه که روزهای خوب و خاطرات شیرینی در یادش مونده..

پیری رو دوست ندارم. دلم میخواد تا وقتی جوونم بمیرم! :|
پاسخ:
امیدوارم که همیشه جوون بمونید...
۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۶ دختری درمِه
همیشه دلم میخواست تو دهه ی پنجاه به قبل زندگی میکردم..

یا مثلامتولد  دهه چهل بودم و الان از اونموقع خاطره داشتم..

بنظرم یه حسه سادگی خاصی اونموقع بوده که الان نیست!!

انگار آدمای اون نسل واقعا زندگی میکردن

وما الان فقط ادای زندگی کردن رو درمیاریم...
پاسخ:
من هم حس شما رو دارم
همیشه دوست داشتم اون موقع رو تجربه میکردم...
۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۸ مترسک ‌‌
تلخ بود، خیلی...
پاسخ:
...:-(
خیلی گناه دارن مادربزرگا :(
پاسخ:
همینطوره...
فراموشی درد بدیه.
خوبیش اینه بدی کسی رو به یاد نمیاری.
پاسخ:
به مزیت بزرگی اشاره کردی...
۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۱ بانو ف تک نقطه
من کامنتم رسید یا از اول بنویسم؟ :(
پاسخ:
متاسفانه نرسیده :-(
مادر بزرگ منم منو یادش نمیومد ،بعضی وقتها خیلی دلم براش تنگ میشه ...
پاسخ:
خدا رحمتشان کند...
کاش بیشتر سر بزنید , مادربزرگتون یادش رفته , شما که یادتون نرفته...
چه خوب که فقط خاطره خوب و بیاد میارن
پاسخ:
اگه فاصله ی مکانی اجازه بده بهشون سر میزنم
۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۲:۰۳ بانو ف تک نقطه
گفتم آدمایی که فراموشی میگیرن، دلشون نمیشکنه؟ 
اگه اینطوره که خوبه... کسی سراغشونو نمیگیره و تلفنشون زنگ نمیخوره و اونا نه دلشون میشکنه، نه یادشون میمونه... 
پاسخ:
به نظر میرسه که دلشون نمیشکنه و بدی دیگران یادشون نمیمونه
اما باید جای اونا بود تا حقیقت رو فهمید...
هی خدا 
خدا اخر عاقبتمون رو بخیر کنه
پاسخ:
ان شا الله...
دور از جون مادربزرگ شما، ما چون سابقه خانوادگیشو داریم، من تصمیم دارم اگه علائم آلزایمر درم پدیدار شد، خودم رو خلاص کنم. شوخی ندارم. خیلی سخته. طاقتش رو ندارم.
بعد مثلا من واسه چی حافظه م برگرده به بچگیم؟ بچه بودم خیلی مزخرف بودم...اوف...خیلی بده...خیلی!
پاسخ:
سعی کن که با استفاده از روش ها و مواد غذایی موثر، از همین الان پیشگیری کنی که کار به جاهای باریک نکشه...
۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۴:۲۰ ابوالفضل ...
خوبه باز هم می رید سراغش که به قول نادر فیلم جدایی. اگه اون شما رو نمی شناسه، شما که می دونید چه نسبتی باهاتون داره...
پاسخ:
باید بیشتر برم ...:-(
۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۰:۱۲ مهدی رنجبر
:(
ناراحت کنندس ...
پاسخ:
:-(
۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۲ ثمین سعیدی نیا
این عکس رو دیروز دیدم تو نت!چقدر خوبه...

+ آلزایمر... واقعا بد دردیه،برای اطرافیان 
پاسخ:
+خیلی بده...
پدربزرگم آلزایمر داشت.. :(((
خیلی سخته...
پاسخ:
خداوند رحمتشون کنه :-(
۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۲:۰۷ آقای سر به هوا ...
پشت خیلی قوی و خوبی بود ...
پاسخ:
متشکرم :-)
۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۲ مصطفی موسوی
ولی باز برو دیدنش
پاسخ:
حتما...
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کند 
پاسخ:
متشکرم...
کاشکی مادربزرگتون تو اسایشگاه نبود .درسته که اون شما ها روفراموش کرده و نمیدونه کی هستین .اما شما ها که میدونید اون کیه!یه بچه نمیتونه مثل مادر یه بچه باشه.
ناراحت کننده بود....
پاسخ:
:-(
ببخشید اگه با حرفام ناراحتتون کردم
پاسخ:
خواهش میکنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">