دهه ی چهل باز نخواهد گشت...
پیرزن در آسایشگاه تنها زندگی می کرد. فرزندانش هر کدام دنبال زندگی
خود به سویی از جهان رفته بودند و ماه به ماه خرجِ آسایشگاه مجهز و خصوصی اش را اینترنتی می پرداختند. مادر بزرگ پدری ام را می گویم. پیشِ خودش فکر می کند که آسایشگاه خانه اش است و پرستاران، خدمتکارانش... جایی دیگر از شهر اتاق های خالی خانه ی متروکه اش سرشار از خاطرات روزهای پرهیاهوی یک خانه شلوغ بود. روزهایی که همه ما دور
هم جمع می شدیم. روزهایی که من بخشی از بچگی ام را در حیاط و استخر این خانه ی
قدیمی سپری کرده بودم. حالا این خانه دیگر متروک شده است. نه عطر سبزی های مادربزرگ در حیاط می پیچد و نه صدای خنده و مهمانی شنیده خواهد شد... تنِ استخوانی اش را آخرین
بار حدود هفت سال پیش در آغوش گرفتم. حتما می پرسید چرا؟ چون از وقتی فراموشی (آلزایمر) گرفته، فرزندان و نوه هایش را به خاطر ندارد... به ملاقات او هم که بروم بیشتر از دیده بوسی نمی شود انجام داد چون واقعا مرا نمی شناسد... مدام اسمم را می پرسد... تا دهه ی چهل و آدم های آن موقع را به یاد دارد، آن هم یکی در میان... اما شور و حال آن موقع را به یاد می آورد و مدام از سفر ها و شخصیت های آن موقع تعریف می کند و سوال می پرسد...خوشحالم که روزهای خوب و زندگی بر وفق مرادی داشته که هنوز فراموشش نشده... دوست دارم همه ی لحظاتش را یک به
یک به صندوقخانه ی ذهنم بسپارم. لحظاتی که دیگر باز نخواهند گشت. نه
دیدارهای مادربزرگ و نه خاطرات سفرهایش... نه دهه ی چهل...
عکس:بازارِ تهران/دهه چهل هجری شمسی