آرام می شَوَم
گاهی فکر میکنم دنیای بزرگترها یک دنیای زجر آور است. دنیای بزرگترها دنیایی لبریز از خشونت و نامهربانی است. من هرگز نتوانسته ام قانون و منطق دنیای بزرگترها را خوب درک کنم. انگار قانونِ جنگل را برگزیده اند... بعضی وقتها و درست لحظه ای که سیل نگرانی به سراغم می آید، قیافه ی خود را تصور می کنم. احساس می کنم همان کودکی هستم با چشمان خمار و اندامی نحیف در یکی از خیابانهای شهرِ شلوغ که گوشه چادر مادرش(خدا) را گرفته است... اما وقتی رشته خیالم پاره می شود خودم را در دنیای بزرگسالان می بینم. در گوشه ای از اتاق، پشت پنجره، رو به خیابان نشسته ام و نگران سالهای دورتر هستم. مثل پرنده ای که در یک روز سرد و بارانی در گوشه ای مُسَقَف کِز کرده و این جهان پر باد و بوران او را به وحشت انداخته است... در یک لحظه با خودم مرور میکنم "پس خدا بهترین حافظ (نگهدارنده) است، و اوست مهربانترین مهربانان* " طوفان تمام می شود... آرام می شوم...
*سوره یوسف/ آیه 64