قلب درختی
جمعه، آسمان سُربی بود و باران نرم و گرمی از صبح شروع به باریدن کرد. مثل همه روزهای دیگری که رنگ آبی آسمان ناپیداست، من جلو پنجره بزرگ اتاق نشسته ام و باریدن باران را نگاه می کنم. افتادن قطرات باران روی برگ درختان و سرازیر شدنشان از لای شاخه ها را به دقت نگاه می کنم. معمولاً در این لحظات انسان لذت تنهایی را بهتر می فهمد. تنهایی در این لحظات نوعی خلوت کردن با خود است. فرصتی است که فکر کنی به گذشته ات و به همه کارهای کرده و نکرده ات. درست در این ثانیه دوست دارم چشمهایم را ببندم و به دوران کودکی ام برگردم. به آن سالهایی که از دنیای بزرگترها دور بودم. می خواهم برگردم به سالهایی که همه زندگی ام شده بود دوچرخه ای که دور حیاط را با آن می چرخیدم. وقتی هم که پدرم روزهای تعطیل مرا به پارک چیتگر می برد، بهترین روزِ کودکی ام رقم می خورد... حالا آن دوچرخه در قلبِ درختی ام فرو رفته است...
+بشنوید:
آخ...چیتگر...دوچرخه... :(