باز هم ساعت از نیمه شب گذشته؛ آسانسور که دهانش را باز میکند، بیدار میشوم. چند دور کلید را میچرخانم تا بالاخره اجازه ی ورود صادر شود. سرما به صورتم برخورد میکند. بدون معطلی خودم را به تخت خواب میرسانم. حرف مادرم در ذهنم موج میزند که "نباید با لباس بیرون بخوابی، ملافه ها کثیف میشن..." در دلم از مادرم عذر خواهی میکنم و چشمانم را میبندم شاید خوابِ تصویر بالا را ببینم. سرما را بیشتر حس میکنم. نگاهی به رادیاتور شوفاژ میاندازم و زمزمه میکنم که بخاریِ بدون شعله، به پشیزی نمیارزد.
عکس: آووکادو/ اردیبهشت 94
+بشنوید
عکس: آووکادو/ 1396.8.17
صبحِ جمعه انگار هوا حجم بیشتری دارد. پنجره را باز میکنم و فنجانِ قهوه را روی لبه آن میگذارم. باد خنکی صورتم را نوازش میکند. بوی قهوه، قاصدکی را به سمت پنجره میکشاند. کنارِ دستم فرود می آید، به او تعارف میکنم که مقداری قهوه مهمانم باشد. تشکر میکند و میگوید که بوی آن برایش کافیست. نگاهش میکنم و برای او یک بیت شعر میخوانم؛ با یک بیتِ زیباتر پاسخم را میدهد. لبخند میزنم. ناگهان باد از راه میرسد و او را سوار میکند و میرود به پنجره ی بعدی تا شعر مرا آنجا بخواند...
+بد نیست قاصدک بودن را امتحان کنیم. هرکس مایل بود اعلام کند تا از پنجره اش وارد شوم و بیتی به او هدیه کنم. (پاسخ نظرات این پست همراه با یک بیت شعر میباشد)
عکس: آووکادو/ 1396.8.5
اتاق یخ زده؛ میخواهم بخوابم اما خوابم نمیبَرَد، رویم را برمیگردانم و غَلت میزنم میان خیالها. روی صندلی، خیره شده به پنجرهی خشکِ اتاق و باد است که گاهی موهایش را چنگ میزند. خودش را با ماگِ نسکافهی خوش بویی گرم میکند. چرا من نیستم؟ زود خودم را میسازم و پرت میکنم کنارش. شکل نمیگیرد تصویرم؛ زود میریزم. نیستم تا نرمی سفیدِ گونهها و دستهاش را ببوسم. زورم به خیالم نمیرسد...
باز هم خوب است که بعضی هایمان _فقط بعضی هایمان_ این روزها تمرین حسینی بودن می کنیم، شاید هم برای چند روز تظاهر به انسانیت را به نمایش می گذاریم. وای به حال آنان که تظاهرشان هم خالی از فرهنگ حسینی است. همان ها که روی طَبل و عَلَمشان می نویسند: شهر باید به من هیاتی عادت بکند/ برود هر که دلش خواست شکایت بکند.
+باز هم نشد...
زیر پوسته ی سبز یا سرخ هرکس، هسته ای سنگی وجود دارد که بیانگر روحیات و تفکرات واقعی آن شخص است. هسته ی هر کس شکل خاص خود را دارد؛ بعضی مانند آلبالو هسته ای کوچک و بعضی مانند هلو هسته ای سخت و بزرگ دارند. باور کنید لازم داریم گاهی به دانه، هسته، یا سنگ وجودی خودمان سری بزنیم، احوالش را بپرسم یا اصلا نگاهش کنیم که چه شکلی شده... چه شکلی از آن ساخته ایم...؟ امیدوارم مثلِ من، با دیدن یک پیرمردِ ریش بلند غافلگیر نشوید.
عکس: مجسمه های ساخته شده با هسته ی آووکادو
پیشنهاد: سر زدن به پیج avocadostonefaces در اینستاگرام
1. کافه ای که پاتوق بود، بعد از یک ماه تعطیلی و تعمیرات، تغییر شکل داده و دیگر اصلا دنج نیست؛ صاحبش (که از دوستان هم هست) طوری به آنجا گند زده که خاطره ای از آنجا نمی توان به یاد آورد.
2. کافه جدیدی را پیدا کردم که چندان دنج نیست اما یک پنجره دارد که میزی به آن چسبیده و جان می دهد آنجا بنشینی و به خیابان و ماشین ها و رهگذران خیره شوی... مخصوصاً اگر زمستان باشد و هوا برفی باشد و قهوه داغ باشد و بتوان یقه ی پالتو را تا کنارِ گوش بالا آورد...
3. درحال بررسی مالی برای تاسیس یک کافه هستم... اما کجاست مِلک و پول...؟
عکس: آووکادو/ 1396.6.10
نشسته ام پشت میز و مقدار زیادی کار روی آن تلنبار شده... گوشی را برمیدارد و شماره ام را لمس می کند و می خواهد سریعاً نام کتابی بگویم تا بخرد. بدونِ فکر نام کتابی را می گویم؛ راضی نمی شود؛ می گوید برو و یک صفحه اش را برایم بخوان! از کتابخانه بیرونش می کشم و صفحه ای خودش را باز می کند! انگار که تا خورده باشد! برایش می خوانم. چیزی نمی گوید؛ چیزی نمی گویم...
به هر حال زندگی خیلی چیز معرکه ای نیست، و ذهنی که هر چه داشته باشد برای او کم است...
*مرا با کسی که او را تنها آفریدم واگذار! (۱۱) همان کس که برای او مال گسترده ای قرار دادم. (۱۲) و فرزندانی که همواره نزد او (و در خدمت او) هستند. (۱۳) و وسائل زندگی را از هر نظر برای وی فراهم ساختم. (۱۴) باز هم طمع دارد که بر او بیفزایم! (۱۵)
*سوره المدثر