اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت


راه می‌رفتیم و می‌گفت، از همه چیز می‌گفت... هیچوقت اینقدر پرحرف ندیده بودمش. ابرو هایش گره خورده بود و اشک، مژه های بلندش را براق کرده بود. دستانش می‌لرزید. گوشه ناخنش قرمز بود... یک جا از پدربزرگ و مادربزرگش تعریف کرد. از آن‌جا که پدربزرگ و مادربزرگش عاشقانه همدیگر را دوست داشتند، اتاقشان را از هم جدا کرده بودند. پدربزرگ با کتاب ها و رادیو‌اش هم‌اتاق شده بود و مادربزرگ با تلویزیون 42 اینچی! گفت و گفت و گفت... وقتی رسیدیم به امامزاده صالح، گفت "پاهام درد میکنه" گفتم "طبیعیه، چون ماشین رو نزدیک انقلاب پارک کردیم!"

۱۷ نظر موافقین ۲۸ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۲۲
آوو کادو
عقربه ها رژه می‌روند. نشسته ام و پاکت های باز نشده را نگاه می‌کنم. تاریخ بعضی از پاکت ها مربوط به چند سال پیش است. چند اسکناسِ لخت هم گوشه ی میز جا خوش کرده اند. عیدی من همیشه پول بود. بدترین عیدی ممکن! همیشه دوست داشتم یک ساعت عیدی بگیرم، از آن ساعت های جیبی برنارد...
موافقین ۴۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۴۰
آوو کادو

بعد از یک هفته کلنجار رفتن با خودم، شروع کردم به خانه تکانی و نقطه ی شروع، کتاب ها بود. خیلی وقت بود قصد کرده بودم که کتاب هایم را بر اساس نویسنده در قفسه ها جا کنم. حس می‌کنم کتاب های یک نویسنده، کنار هم احساس تنهایی نمی‌کنند و حتی گاهی دست هم را می‌گیرند و یک خط را تشکیل می‌دهند که نشانگر تفکرات پیوسته یا گسسته ی آن نویسنده است. بعد از پایان کار متوجه شدم بیشترین تعداد کتاب را از "گلی ترقی" دارم! خیلی عجیب بود؛ چرا تا به حال توجه نکرده بودم که تا این حد به آثار این نویسنده علاقه مندم!

۲۱ نظر موافقین ۲۴ مخالفین ۱ ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۱۰
آوو کادو

نور از لای پرده چشمانم را لمس می‌کند؛ بیدار می‌شوم، قبل ازخودم تو را به یاد می‌آورم. حدس می‌زنم که در آشپزخانه مشغول آماده کردن میزِ صبحانه هستی. لیوانِ دندان‌ْمصنوعی روی میز کنار تختم دهن کجی می‌کند و برای بیست هزار و سیصد و یکمین روز متوالی به یاد می آورم که تو دیگر نیستی...

چشمانم را می‌بندم؛ آه می‌کشم و ریه هایم را از تو - پُر می‌کنم...

+بشنوید

دریافت

موافقین ۲۷ مخالفین ۴ ۱۵ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۵۰
آوو کادو


باران تازه قطع شده بود. چند پسر، با عینک و ریش و پالتوی بلند، جلوی در کتابفروشی ایستاده بودند و دود سیگارشان را به باد می‌دادند و با صدای بلند حرف می‌زدند. پسرک با عجله از راه رسید، پشت شیشه ی کتاب‌فروشی ایستاد و مثل همیشه خیره شد به دختری که از پشت ویترین و لابه‌لای "شاهنامه" نفیس و "من پیش از تو" پیدا بود. دختر کتابفروش شال‌گردنش را در آورد و خودش را روی صندلی چرخاند. روسری تا وسط سرش پس رفت و روی موجی از موهای قهوه ای شناور شد. دختر به بیرون نگاهی کرد و بی دلیل خندید... او همیشه می‌خندید و لبخندش را آنقدر می‌کشید تا گونه‌هایش چال می‌افتاد. پسرک هول شد و به طرزی ناشیانه،  نقش یک رهگذر را بازی کرد...

+یاور جان از تو دلگیرم! آمدی و رفتی! سری هم به ما نزدی...

۲۲ نظر موافقین ۳۲ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۰۰
آوو کادو


از بچگی همین بودم! وقتی هشت سالم بود، رامین دو سال از من بزرگتر بود، هر صبح، قبل از اینکه دست و صورتش را بشوید یا چیزی بخورد، توپ چهل تیکه اش را بر می‌داشت و با پسرهایی که چند سال از خودش بزرگتر بودند فوتبال بازی می‌کرد. تجربه‌ی من از این بازی: هر چقدر سعی می‌کردم مثل واکی بایاشی شیرجه بروم و توپ ها را بگیرم، بی نتیجه می‌ماند. آن‌قدر خودم را به آسفالت خشن زمین بازی می‌مالاندم تا زانوهایم زخمی شوند و از بازی بیرونم کنند. احمقانه بود. تلاش‌هایم اغلب نتیجه‌ نمی‌داد. حتی همین الان که گاهی از سر بی‌حوصلگی تیری در تاریکی می‌اندازم، تیر کمانه می‌کند و می‌خورد توی سر خودم. بگذریم... من سوارِ دوچرخه ام می‌شدم و رکاب میزدم و رکاب می‍زدم تا عقربه کیلومتر شمارِ دوچرخه ام عدد بیست و پنج را نشان دهد و باد به صورتم بخورد. گاهی فرمان را هم رها می‌کردم آخر هرچقدر فوتبال نمیدانستم دوچرخه سوارِ ماهری بودم! وقتی خسته می‌شدم، یأس فلسفی خودم را با نگاه کردن به دختربچه‌هایی که توی کوچه لِی لِی بازی می‌کردند، تسکین می‌دادم. زل زدن به آن دخترهای لاغرمردنی، لوس و هم‌شکل ابدا لذتی نداشت. این یک نیاز بود که ذهنم را برای مدتی خاموش می‌کرد تا در فانتزی‌ها و افکارم غرق نشوم. پسربچه‌ای، گوشه‌ای نشسته و بی‌صدا، بالا و پایین پریدن چند دختر را که موهای شلخته دارند، نگاه می‌کند. چه کارش دارید؟

+عکس از سلیمان فهیم

+دعوت: اگر دوست داشتید "وقتی نهال بودم" رو بنویسید و لینکش رو برای من همین جا کامنت بگذارید... مشتاق به خواندنم...
۴۱ نظر موافقین ۲۲ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۰
آوو کادو


رو به روی آینه ی سرویس بهداشتی مکث می‌کنم. دستی در ریش های نامنظم و بلندم می‌کشم، بهشان عادت ندارم. عینک سنگینم را کمی بالاتر می‌دهم و سعی می‌کنم به خاطر بیاورم از کی این قدر لاغر شدم. کلاهم را روی موهای سفیدم تنظیم می‌کنم و دل از آینه می‌کَنَم... دنبال نیمکتی می‌گردم که منظره ی خوبی برای یک ساعت داشته باشد. همین طور که با پالتوی طوسی و شلوار میل کبریتی راه می‌روم، عصایی در دستم ظاهر می‌شود! حالا دیگر همه چیز تکمیل شده و نیمکت خوش منظره را هم پیدا کردم. چانه ام را به عصا تکیه می‌دهم، خانم چاقی رو به رویم ورزش می‌کند. قیافه اش مرا به یاد کانون پرورش فکری کودکان می اندازد. خیلی سال پیش، خانم چاقِ آنجا، فقط بلد بود نخی را توی گواش بندازد و لای کاغذ بگذارد، بعد نخ را بکشد و از طرح تصادفی و زشتی که روی کاغذ می‌افتاد، ذوق‌مرگ شود. من این کار را وقتی که هیچ گزینه‌ی دیگری نداشتم، انجام می‌دادم. بعضی وقت‌ها چند ساعت به طرح‌ها خیره می‌شدم تا چیز خاصی میانشان پیدا کنم، اما نتیجه ای حاصل نمی‌شد. چقدر از کودکی فاصله گرفته ام...

عکس: آووکادو/ آبان 96

موافقین ۳۳ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۰۰
آوو کادو


خوابِ سبکی در مغزم قدم می‌زد و همه چیز عادی بود تا وقتی صدای ضعیفِ دزدگیرِ ماشینِ داخلِ کوچه از لای پنجره ی دوجداره، خودش را به گوشم رساند. سرم را از پنجره بیرون بردم، صورتم سرد شد و یک لحظه سقوط را دیدم... یادم آمد جمله ای که خودم چند ساعت قبل تر، درکلاس، به چشمانِ تعدادی جوان بی مسئولیت نگاه کرده بودم و گفته بودم... "سقوط مثل پروازه؛ فقط مقصدش پایدار تره!*"... بعد از آن به دیوار خیره شده بودم. نه حرف زده بودم نه پلک. چشم‌هایم باد کرده بود. یادم نمی‌آید کداممان این کابوس طولانی و ترسناک را آغاز کرد. صبح که شد، دیوار خندید؛ انگار چیز مهمی را فهمیده باشد...

Sherlock 2012 - Professor Moriarty *
۸ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۲ ۱۹ دی ۹۶ ، ۲۲:۲۲
آوو کادو


تاریکی زیر نور فراموش شده ای از یک چراغ خواب همه ی اتاق را پر کرده بود. خواب روی پلک هایم قدم های سنگین می‌زد. چشم هایم تسلیم نمی‌شدند. از روی کاناپه بلند می‌شوم و چرخی در خانه می‌زنم. یادم می‌آید که همیشه یلدای سفید پوش را آرزو داشتم. یلدایی که آرام آرام برف روی پشت بام ببارد و سفیدش کند... یا شاید یلدایی که لباس یک تکه و آبی رنگ بپوشد و جلویم بنشیند و ساق پاهای سفیدش روی مبل خودنمایی کند و موهای خرمایی رنگش که همیشه بوی شامپو می‌ دهد، دلربایی کند و به کتابی که در دست دارد خیره شود و برای این پاییزِ طولانی، فال حافظ بگیرد و بی دلیل بخندد و بخندد و چالِ لپ هایش عمیق‌تر شود...  شال گردنم را برداشتم و از پله ها بالا رفتم تا به پشت بام برسم. هیچ گوشه ی گرمی روی پشت بام نبود و من عبور شب را این بالا تا رسیدن به صبح مرور می‌کردم و سکوت در نگاهم و در ساختمان های اطرافم تکرار می‌شد و گوش هایم را می‌خراشید. انگار به اینجا تبعید شده شده بودم. به ارتفاعی سرد و بی تفاوت، که نا عادلانه بود.

عکس: آووکادو/ بهمن 95

+بشنوید

دریافت

۱۵ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۶ ، ۲۳:۱۵
آوو کادو


بی هدف و بی آن که مسافر باشم در ترمینال آزادی قدم می‌زنم. چند سرباز بی رمق نشسته اند و سیگار می‌کشند. کنارشان می‌نشینم. فکر می‌کنم کسی گذشته‌ام را پاک کرده. هیچ چیز یادم نمی‌آید جز خاطراتی پراکنده‌ از خدمت. بعد از ترخیص، هیچ وقت از سربازی ننوشته ام و این اولین دست خط به حساب می‌آید... یادم نمی‌آید تا به حال تیراندازی کرده‌ام یا نه. نوک مگسک باید زیر خال سیاه باشد؟...نشسته ام لبه‌ی تخت و پوتین‌هایم سنگینی می‌کنند. پاهایم داغ کرده میان جوراب‌های نازک زنانه‌ام. نفسم می‌گیرد از هوای خفه ی آسایشگاه. سربازها همه خوابند. خیره می‌شوم به ساعت روی دیوار تا عقربه‌هایش را کم کم پیدا کنم. ده دقیقه از دو گذشته. صدای جناب سروان بلند می‌شود؛ باید با او می‌رفتیم به نگهبان ها سر بزنیم... دوست ندارم کسی به سربازها بدو بی راه بگوید و آنها را تنبیه کند؛ سعی می‌کنم سرعت راه رفتن را کم کنم تا نگهبان‌ وقت داشته باشد خودش را جمع و جور کند. اسلحه‌اش را بردارد، سینه‌خشابش را ببندد و شاید سیگارش را خاموش کند. وسط میدان، سگی هرشب کنار میله پرچم می‌نشست. آن شب عمیقا به ما خیره شده بود. جناب سروان سنگی را به سمتش پرتاب کرد اما از جایش تکان نخورد. هیچ احساسی در صورتش نبود. انگار همه‌ چیز برایش یک بازی احمقانه بود. انگار از قبل می‌دانست چه می‌شود. فقط ایستاده بود و سرنوشت مبهم ما را نگاه می‌کرد.

۲۵ نظر موافقین ۲۶ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۶ ، ۲۱:۵۰
آوو کادو