خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی...
نمیدانم چرا دعوتِ دیشب را پذیرفتم... چهارشنبه صبح شماره اش را روی صفحه گوشی پدیدار شد، با دستِ لرزان پاسخ دادم و برای پنج شنبه شب به یکی از گران قیمت ترین رستوران های تهران دعوت شدم... ساعت 9 شب پنجشنبه ماشین را به سختی در پارکینگ جا دادم (دستم قدرت عوض کردن دنده را نداشت و متصدی پارکینگ به من خیره شده بود). با آسانسور بالا رفتم. به سالن رستوران که رسیدم دلم را چنگ میزدند. میز شماره 13 را پیدا کردم که دو نفر انتظار مرا می کشیدند. از روی صندلی بلند شدند و استقبالشان از من گرم بود اما ذهن من خیره مانده بود و زمانم ایستاده بود... یلدا مانتوی عجیب و جلوباز شیری رنگی پوشیده بود که بعضی از قسمت های آن با پارچه رنگ مخالف تزئین شده بود و شالی مشکی که روی آن سنگ دوزی شده بود موهایش را پوشانده بود. به شدت از دیدن ظاهر آن جا خوردم*. دیگر عینک به چشم نداشت و حتی میتوانم بگویم رنگ چشمانش تغییر کرده بود! انگار دَه سال بزرگتر شده بود... آن آقای بسیار باریک اندام هم که موهای زرد رنگش آدم را یاد توییتی می اندخت، با تمام جبروت لباس های خود ظاهر شده شده بود: کت و شلوار طوسی و کراوات مارک کیتون، کفش چرم ویلیامز، ساعت رولکس... خودم را روی صندلی مقابل آنها انداختم. کمی گره ی کراواتم را شُل کردم. حس سرگیجه و تهوع امانم را بریده بود... نامش یان (jan) است و کمی فارسی حرف زدن را از یلدا یاد گرفته؛ پدرش آلمانی و مادرش اسپانیایی تبار است. عشق دیدن آسیا و ایران را دارد و اولین سفر خود به ایران را تجربه می کند. یلدا پیشنهاد انگلیسی صحبت کردن را می دهد تا هر سه نفر مشکلی نداشته باشیم و از من خواست که راجع به آثار تاریخی و طبیعی ایران برای یان صحبت کنم اما زبانم برای فارسی حرف زدن هم نمی چرخید و فقط دلم میخواست روی همه چیز بالا بیاورم... از من درخواست کردند که در سفر به اصفهان، یزد، فارس، خوزستان و کرمانشاه همراهی شان کنم و راهنمای آنها در مناطق بکر باشم... یان گفت که یلدا همیشه از تو تعریف می کند و می گوید بهترین همسفر دنیا هستی! حس مذاکره بر سر خاک اروپا با هیتلر و استالین را داشتم... دلم میخواست هیچ پیشنهادی را قبول نکنم و فقط فرار کنم وقتی عکس های ماه عسلشان در اسپانیا را نشانم میدادند...
*موهایش دیگر خرمایی نبود، حتما یان رنگ مشکی را دوست دارد...
+بشنوید/ "فکر نکردن به خاطراتمونو بلد میشیم"