همراه اول!
مهر 87: خیلی جوان بودم! آن روز که برای اولین بار پا در دانشگاه گذاشتم و او را در راهرو دانشکده دیدم... دقیقا جزئیات آن روز را به خاطر دارم. مانتو و شلوار سورمه ای رنگ و مقنعه آبی. کفش های سورمه ای براقی هم پوشیده بود که هنوز نو بودن آن حس می شد. کوله پشتی بزرگی روی شانه های او سنگینی میکرد... دلم میخواست از او بپرسم که در روزِ اولِ تشکیل کلاس ها چه کتاب هایی همراه خود آورده که من از آن ها بی اطلاعم! آن روز من با دستان خالی (یک دفترچه یادداشت کوچک و یک روان نویس در جیبم بود) در دانشکده حاضر شده بودم! اولین کلاس، ریاضی 1 بود و من حدودا نصف دفترچه ی یادداشت کوچکم را در آن جلسه سیاه کردم! اما در تمام طول کلاس صدایی از زیپِ کوله پشتی مجهزش به گوشم نرسید. تمام مدت کلاس به طور کاملا بی اعتنا نشسته بود و استاد را تماشا می کرد... تمام کلاس های ریاضی 1 آن ترم، زیپ کوله اش را باز نکرد اما در کمال تعجب نمره ی 17.5 را از آن استادِ بدنمره کسب کرد! دلم می خواست روش درس خواندن او را بدانم!
فروردین 89: او همه جا با من بود! از هم گروهی شدن با او در پروژه های درسی و همراه بودن او در انجمن علمی و کانون ادبی و کانون فیلم و عکس و ... انگار دست تقدیر در هر نقطه او را جلوی پای من می گذاشت... به طوری که هر روز به طور کاملا اتفاقی با من به دانشکده می آمد و بر می گشت! تمام مسیر به مشاعره و یا بحث و نقد فیلم و کتاب می گذشت... گاهی هم روی جدول کنار خیابان راه می رفت و از من می خواست برایش صحبت کنم، فقط می خواست ساکت باشد و بشنود... عصر ها یک شطرنج جیبی را بر می داشتم و به پارک می رفتم؛ به طور کاملا تصادفی روی نیمکت حاضر و حریف شطرنجم می شد! برای موسیقی گوش دادن هم طرح دونفر و یک هندزفری اجرا می شد! به طرز غیر قابل باوری همراه بود... یک همراه واقعی...
تیر 90: یک اردوی رویایی در شمالِ کشور... میلیون ها ثانیه خاطره با آن همراه... اکنون عکسِ دسته جمعی از اردوی رامسر مقابلم است... اگر محدودیتی نداشتم آن را به شما هم نشان می دادم، مطمئنم از بین 17 نفر حاضر در عکس او را پیدا می کردید...! نشانه ی او موهای خرمایی رنگش است...
اردیبهشت 91: انتخاب رشته ی آزمون ارشد برای قبولی در یک دانشگاه... موفقیت...
آذر 94: کمبودِ کسی که پرکشید...
عکس: آووکادو/رامسر/ 1390.4.29
+بشنوید؛ دونفر و یک هندزفری!
+به اینجا مراجعه کنید: میم