بدونِ ترس
کمبود بعضی از آدمها در زندگی، مثل کمبود هواست برای کسی که به بیماری تنفسی مبتلا شده است. درست لحظه ای که احساس می کنی دچار تنگی نفس شدید شدی و دستت را به سینه ات فشار می دهی تا خفه نشوی. ترسیده ای و نگران به دنبال بلعیدن کمی اکسیژن، ولی نفست بالا نمی آید. دست و پا می زنی و چشمانت از حدقه بیرون می زند، اما نمی توانی کاری کُنی... چشم ها به تو خیره می شوند و تمام...
تو روی مُبل نشسته ای و با موهایت وَر می روی. برادرت نفسی تازه می کند و میخندد... همسایه لال مُرده است و توان فضولی کردن را ندارد... پیرِمرد خنزرپنزری صامت شده است. من اینجا زیرِ زمین، تنم سرد شده است و دستانم زیر پارچه ای سفید به بدنم چسپیده اند. دیگر به هیچ چیز نگاه نمی کنم حتی چشمانت... تصور کُن معشوقه ای مُرده داشته باشی و هر هفته دور از چشم همه، بدون ترس به دیدارش بروی و برایش یک شاخه گُل ببری. به این فکر کرده بودی؟ مجبور می شوی مانتوی سورمه ای رنگت را که عاشقش هستم بپوشی، کمی از موهای خرمایی رنگت را از کنار روسریِ آبی بیرون بگذاری. دروغی بگویی و تک و تنها این همه راه را بکوبی تا در شهری غریب، آواره ای را ملاقت کنی. آن هم در یک روز تعطیل که خانواده ی نامهربانت دور هم جمع شده اند، ترکشان کنی و به دیدنم بیایی. می دانم از قبرستان خلوت می ترسی، ولی آنجا تنها خواهیم بود و ساعتها بدون ترس حرف خواهیم زد. حتی ممکن است امکان بوسیدن باشد!