صبحِ جمعه؛ انجیرِ درختمان تمام شده است و حالا باید تا چند ماه دیگر نازِ خرمالوی پیر را بکشم! فکرم پیش درختان نیست... صورتم را اصلاح میکنم، با حوصله و دقت آماده می شوم و لباس آراسته ای به تن میکنم. بعد از یک سال به جای کمربند از ساس بند استفاده میکنم، حس خوبی به من می دهد... به کافه ای که صبحانه های خوشمزه دارد می روم و طوری پشت میزِ چهار نفره می نشینم که انگار منتظر شخص یا اشخاصی هستم. این جمعه دلم دیدار می خواهد... دیدار یک دوست خیلی قدیمی یا شاید هم دیدارِ اتفاقی یکی از دوستان مجازی! از آن مدل های سَرو گونه که با صمیمیت می روند و خوشمزه جات می خورند و عکس میگیرند و دل بقیه را آب می کنند! ولی من آدمِ یخ زده ای هستم و معمولا دیر صمیمی می شوم؛ میدانم هر کس در اولین دیدار با من خسته می شود و کار به خوشمزه جات نمی کشد و مجبور است خودش را با گوشی هوشمندش سرگرم کند و بعد هم از من فرار کند...
صبحانه ام را با دقت و تفصیل میل میکنم... به فکر فرو می روم... کدامیک از شما دویست و سی نفر می توانست در این صبح جمعه روبه روی من نشسته باشد و در این صبحانه ی خوشمزه با من شریک باشد مرا به حرف بیاورد و از بد اخلاقی اولیه ی من فرار نکند!؟ به تک تک نام ها فکر میکنم... بهتر است یک درختِ مجازی باقی بمانم...
+این پست در همان کافه منتشر شده است!